گلدفینگر.

من در حال نوشتن گلدفینگر

چند هفته‌ای‌ست که از هفتاد و سومین سالِ بودنم در این جهان می‌گذرد. انسان گاهی دست به کارهایی می‌زند که پشیمانی به بار می‌آورند، و نباید فراموش کرد که کارهایِ انجام گشتۀ بی‌نگرش هیچگاه سودی به بار نخواهند آورد، اما کاری را که من دو هفتۀ قبل انجام دادم تقریباَ تمام مردها بعد از رسیدن به سن شصت سالگی هر دو سال یک بار بدون ذره‌ای فکر کردن خیلی راحت انجام می‌دهند.
روز دوشنبۀ دو هفته پیش برای چکاپ پیش دکتر خانواده رفتم و بعد از ورود به اتاقِ خانم دکتر و گفتن: "گوتِن مورگِن" روبرویش نشستم. ما ابتدا چند لحظه به چشم‌های همدیگر نگاه کردیم، بعد خانم دکتر با اطمینان از اینکه من چیزی برای گفتن ندارم پرسید: "حالتون چطوره؟" من هم انگار به مهمونی رفته باشم گفتم: "متشکرم، خوبم. حال شما چطوره؟". خانم دکتر در حالیکه لبش به خنده گشوده شده بود پرسید: "چه کاری می‌تونم براتون انجام بدم؟" با شنیدن این حرف خیلی سریع به یاد آوردم که برای چه کاری آنجا هستم و پاسخ دادم: "من مایلم آزمایش خون بدم، البته اگه براتون ایجاد زحمت نکنه."
 
روز چهارشنبۀ همان هفته باز هم روبروی خانم دکتر نشستم. این بار خانم دکتر بلافاصله با نگاهِ ثابت به مانیتور به من گفت: "متأسفانه سطح PSA شما رو به افزایش گذاشته و بعد از دو سال از سطح چهار به سطح هفت رسیده، بنابراین ضروریه که شما برای معاینه پیش اورولوژیست بروید."
 
من دو سال پیش هم پیش آقای اورلوژیست یا همان گُلدفینگرِ از خدا بی خبر بودم. او این بار هم مانند دفعۀ قبل گفت: "پیرهنتونو بالا بکشید، شورتتونو کمی پایین بکشید، به پهلو دراز بکشید و زانوتونو کمی خم کنید" و با پوشیدن دستکشِ یک بار مصرف و وازلینی ساختنِ انگشتِ اشاره‌ای که اگر به سمتِ آسمان نشانه می‌گرفت دادِ خدا را درمی‌آورد پرسید: "من دو سال پیش به شما تصویربرداری پرتو مغناطیسی (به انگلیسی MRI و به آلمانی MRT) را توصیه کرده بودم، چرا این کار را انجام ندادید؟!"
من برای پاسخ دادن در حال فکر کردن بودم که ناگهان از شدت درد آخ بلندی گفتم و برای حرف تو حرف آوردن پرسیدم: "آقای دکتر آیا داشتن سطح هفت در PSA خطرناکه؟"
دکتر که هنوز با انگشت اشاره مشغول بررسی داخل مقعدم بود به آرامی پاسخ داد: "بستگی به بزرگ بودن پروستات شما دارد" و بعد از خارج کردن انگشت با لحنی جدی پرسید: "آیا این بار تصویربرداری پرتو مغناطیسی را انجام می‌دهید؟" من در حالیکه شورتم را سریع بالا می‌کشیدم خیلی راسخ پاسخ دادم: "حتماً آقای دکتر، این بار حتماً."
 
سه شنبۀ هفتۀ قبل تصویربرداری پرتو مغناطیسی را انجام دادم و روز جمعه دکتر اورولوژیست با فرستادن نامه‌ای از نتیجۀ آن مطلعم ساخت و پیشنهاد داد که شش ماه بعد آزمایش خون انجام دهم و نتیجۀ آن را به اطلاعش برسانم.
انسان گاهی بدون ذره‌ای فکر کردن کارهایی انجام می‌دهد که برای سلامتی و بقایش حیاتی‌ست، مانند نوشیدن آب، خوردن غذا، خوابیدن، آزمایش خون دادن و پیش دکتر ارولوژیست رفتن.
خدایا، خداوندا، به پاکی و زیباییِ خانم جوفیل تو را قسم می‌دهم دستور بفرما که انگشتان پزشکان ارولوژی مانند نیِ نوشیدنِ نوشابه نازک گردد. آمین.
***
روز جهانی زن.
زندگی آینه‌ای‌ست که تو خود را در آن می‌بینی.
زندگی در من و تو همواره بذر می‌پاشد؛ بذرِ خویِ حیوانی، بذرِ خویِ انسانی.
زندگی توانایِ تام می‌باشد، می‌تواند به من و تو به هر شکل که مِیلَش بکِشد فُرم دهد؛ می‌تواند خیلی آسان من را فردی دروغ‌پرداز یا تو را آدمی پاکدل و شیرین کلام سازد.
نمای دیگر زندگی شاید نقشِ خدا یا چهرۀ جذاب زنی در آینه به هنگام آرایش خویش باشد.
سرشتِ آینه راستکرداری‌ست، هستی را همانگونه که می‌باشد جلوه‌گر می‌سازد؛ گاهی خداگونه، گاهی بسان یک زن جذاب.
***
زبان حیوانات
کیشته، پیشته، چِخه، هُش، هین، ..... تنها کلمات رایجِ صحبتِ خانوادۀ ما با حیوانات است، بنابراین وقتی می‌شنوی که می‌گویند زبان حیوانات را فقط خدا می‌فهمدْ نباید باعث تعجبت گردد!!!

داستان دگرگون گشتن خدا.



متأسفانه دلایل گوناگونی دست بدست هم داده و باعث گشتند که قصۀ ما در روز چهارشنبه 24 اردیبهشت سال 1399 یا همان 13 ماه مه سال 2020 ناتمام بماند.
در این بین خدا خانم جوفیل، زیباترین فرشتۀ بهشت را به عقد دائم خود درآورده و اشتیاق داشتن فرزندی از همسر زیبایش لحظه‌ای او را ترک نکرده بود. و او این اشتیاقِ رو به رشد را تقریباً چند بار در روز با همسرش در میان می‌گذاشت، اما از آنجا که خانم جوفیل علاوه بر زیباییِ بی‌مانندش از عقل و هوش فراوانی نیز برخوردار بود برای این آرزو و اشتیاقِ خدا ارزشی قائل نمی‌گشت و شرط باردار شدنش را تغییر نمی‌داد. البته قبول شرط او برای خدا هم چندان آسان نبود.
خانم جوفیل فقط به این شرط راضی به باردار گشتن بود: خدا باید برای همیشه دست از افکار مردسالارانه‌اش بشوید و یک بار برای همیشه اعتراف کند که آفرینش آدم قبل از حوا اشتباه و ناشایست بوده و با درس گرفتن از این اشتباهِ ناگوار رضایتش را برای داشتن فرزندِ دختر اعلام و به آن ببالد.
هرچه خدا می‌گفت به خدا قسم من مردسالار نیستم و برای من فقط سالم بودنِ کودک مهم است تو کَتِ خانم جوفیل نمی‌رفت و می‌گفت باید به اهالی بهشت و جهنم و مردم زمین صریحاً اعلام کنی که در اثر درس گرفتن از گذشته آموخته‌ای که مردسالاری در شأن هیچ موجود زنده‌ای در گیتی نمی‌باشد و زن و مرد با هم برابرند.
خدا از این بابت گاهی عصبانی می‌گشت و دلش می‌خواست به همسرش بگوئید: "انگار شیطان به جلدت رفته و نمی‌دانی که چنین شرطی نمی‌تواند ساختۀ ذهن خودت باشد!" اما می‌ترسید همسرش به او بگوید: "بفرما، این هم دلیلی بر مردسالار بودنت و تو هنوز فکر می‌کنی که چون شیطان مرد است بنابراین باهوش‌ترین فرشتۀ توست!"
خلاصه این اختلاف نظر بین خدا و همسر زیبایش تا 24 ماه فوریه سال 2022 ادامه داشت. اما در این روز با شروع یورش ارتش پوتین به اوکراین ناگهان انگار به خدا تلنگری خورده باشد برای چند لحظه بی‌اراده به فکر فرو می‌رود (یک لحظه فکر کردن خدا برابر است با چندین سالِ زمینی‌ها). او سپس با عجله پیش همسرش که در زیر درخت سیب نشسته بود و در حال شانه کردن موهای مشگی پُرپشتش با پرندگانِ روی درخت گپ می‌زد می‌دود و می‌گوید: "یافتم، یافتم! ما باید با هم در مورد موضوع خیلی مهمی صحبت کنیم!"
خانم جوفیل دست از شانه کشیدن مویش می‌کشد و متعجب و منتظر به خدا نگاه می‌کند. پرندگان نشسته بر روی شاخه‌های درخت سیب هم با دراز کردن گردن خود به سمت آن دو کنجکاوانه منتظر شنیدن موضوع خیلی مهم از زبان خدا می‌شوند.
خدا کنار همسرش می‌نشیند، دست او را در دست می‌گیرد و شرمگین می‌گوید: "جوفیل من، جوفیل باهوش من، حق با توست، من افکارم از همان روز ازل مردسالارانه بوده، من می‌بایست آدم و حوا را همزمان و بدون لحظه‌ای تأخیر می‌آفریدم؛ درست مانند دوقلوهای همسانی که در یک زمان با هم از زهدان مادر خارج می‌شوند و نه یکی بعد از دیگری!. همین چند لحظۀ پیش انگار که به من وحی شده باشد متوجه شدم که اشکال کار در چیست!"
خانم جوفیل که از تمام حرف‌های شوهرش فقط اعتراف به مردسالار بودن را متوجه شده بود و شگفت‌زده به خدا نگاه می‌کرد عاقبت بعد از مدتی می‌پرسد: "اشکالِ کدوم کار؟!"
خدا مانند کودکی که کشف بزرگی کرده باشد با خوشحالی پاسخ می‌دهد: "خب مشخصه کدوم کار، منظورم اشکال کار این دوپایانِ روی زمینه!"
حالا موضوع برای خانم جوفیل هم جالب شده بود و با کنجکاوی بیشتری به شوهرش که با شوق فراوان مشغول تعریف کردن بود نگاه می‌کرد.
خدا ادامه می‌دهد: "حق کاملاً با توست. من افکار مردسالارانه داشتم و این امر باعث ایجاد اشکال در بین مردم روی زمین شد. بله، بله، حق کاملاً با توست. اگه به مردم روی زمین ابلاغ بشه که مرد و زن با هم برابرند وضع به کلی عوض و اشکالات برطرف می‌شه."
خانم جوفیل که چشم‌های زیبایش از تعجب گشاد و زیباتر شده بود خودش را در آغوش خدا می‌اندازد و بعد از بوسیدن عاشقانه لب‌های خدا از جا بلند می‌شود و با خوشحالی به پرندگان نشسته بر روی درخت می‌گوید: "پرواز کنید، پرواز کنید و این خبر رو در تمام بهشت به گوش بقیه برسونید."
خدا با عجله می‌گوید: "نه، فعلاً پرواز نکنید." و سپس رو به همسرش ادامه می‌دهد: "من که هنوز حرفم تموم نشده. به گوش بقیه رسوندنِ این خبر در بهشت که کاری نداره، تو بهشت فقط فرشتگانی هستند که از همون ثانیه اول آفرینش هم بودند و کسی به جمعشون اضافه نشده، ما باید به فکر جهنم و مردم روی زمین باشیم. حالا این خبر رو چه کسی باید به مردم ابلاغ کنه؟! من فکر نکنم که این بار پیامبری بتونه چیزی رو به مردم بقبولونه! ..."
خانم جوفیل با تعجب به خدا نگاه می‌کند و می‌گوید: "ای بابا! اینکه کاری نداره، توی این چند میلیارد مردم یکی از بهترین سخنران‌های زن رو به عنوان پیامبرت انتخاب کن و بهش دستور بده که بجای ده فرمان فقط یک فرمان را به اطلاع مردم برسونه. رسوندن خبر یک فرمان که کار سختی نیست. اما این بار بجای فرستادن نماینده خودت یک تُک پا می‌ری سراغش و همه چیز رو بهش توضیح می‌دی و راهنماییش می‌کنی، البته برای اینکه به چشم‌چرونی متهم نشی بهتره با چشم‌های بسته با خانم حرف بزنی!"
خدا در حالیکه لبخند تلخی بر لبش نشسته بود با خود زمزمه می‌کند: "نکنه دفعات قبل جبرئیل از قول من به دلخواه خود هرچی خواسته به رسولانم گفته باشه؟!"
خانم جوفیل که حوصله‌اش از سکوت خدا سررفته بود قصد بلند شدن داشت که خدا دستش را روی زانوی او می‌گذارد و می‌پرسد کجا؟ حرف ما که هنوز تموم نشده!  
خانم جوفیل می‌گوید ای بابا طوری به فکر فرو رفتی که انگار می‌خوای جهان رو زیر و زبر کنی و از نو جهان تازه‌ای بیافرینی! پیدا کردن یک خانم محترم و زیبارویِ قابل اطمینان که کاری نداره!
خدا پوزخندی می‌زند و می‌گوید: "کاری نداره؟! تو که نمی‌دونی در بین این دوپایان چه اعجوبه‌هایی پیدا می‌شه! مگه ندیدی که فرزندان و نوه‌ها و نتیجه‌ها و نبیره‌های آدم و حوا در اثر تربیت بد چه به روز هم آوردن؟! البته تمام تقصیرها به گردن منه و من مسئول تمام این گرفتاری‌ها هستم. در حقیقت اگه بجای درخت سیب درخت کاندوم کاشته بودم و این دو نفر رو از استفاده از کاندوم منع می‌کردم این گرفتاری‌ها بوجود نمی‌آمد و این دو نفر هم با سرپیچی از فرمان من و استفاده از کاندوم دیگه مثل مورچه و موش زادوولد نمی‌کردن و ساختن جهنم هم منتفی می‌شد! اما بقول زمینی‌ها جلوی ضرر را از هرجا بگیری منفعته! و اما .....
حوا دوباره حوصله‌اش سر می‌رود و با قطع کردن حرف خدا می‌گوید: همین که گفتم. یکی از خانم‌های زیبا و خوش بیان رو انتخاب می‌کنی و خودت شخصاً دلایل گرفتاری زمینی‌ها رو که مسبب اصلیش خودت هستی شرح می‌دی و خوب شیرفهمش می‌کنی، تمام!
ــ ناتمام ــ

سال 2020 (نسخۀ کامل)



من در حال ویرایش سال 2020
سی روز از سال نو مسیحی میگذرد و من بیست روز دیگر وارد شصت و نهمین سال زندگیم میشوم.
مشاورِ خدا در سازمانِ <زمان برای زمین> که به اندازه کافی از خدا بخاطر مدیریتِ بدش اخطارهای شفاهیِ شدیدالحنی دریافت کرده و همیشۀ خدا نگران منحل گشتن این سازمان و از دست دادن شغلش استْ از سالیان خیلی دور برای رشوه دادن به این سال ــ برای اینکه مانند همپالکیهایش به خدا شکایت نبرد و در پایانِ زمان خدمتش گزارشی مثبت از مدیریتِ سازمان به خدا بدهد ــ دو تا بیست در نظر گرفته بود. حالا باید منتظر ماند و دید که مشاور چه زمان بخاطر غرغر و تهدید کردنهای این سالْ مجبور خواهد گشت با دادن کارت صدآفرین آرامش سازد.
در اولین روزهای سال 2020 از وقایع مهمِ سال 2019 بحث و گفتگوهای بسیار انجام گرفت و از پیشبینیهای گوناگونی که باید در این سال نو رخ دهند در رسانهها گفته و نوشته شد، اما من حالا مایلم از چیز بیاهمیتتری بنویسم:
در قدیم، زمانیکه هنوز پارو اختراع نشده و عقلِ انسان به پارو کردنِ برف قد نمیداد و شغل پاروکشی پا نگرفته بود، ضربالمثل "هرکه بامش بیش برفش بیشتر" یک معنای کاملاً ملموس داشت. در آن زمان هر بار گفته میشد: "هرکه بامش بیش برفش بیشتر" بلافاصله  آدم میدانست که تعدادی مردم در جائی زیر برف و گل و لایِ آوار دفن شدهاند، و چون در آن زمان مردم  هنوز نمیدانستند که سگها میتوانند موجودِ زندۀ زیر آوار را ردیابی کنند، بنابراین هروقت سگی در محلی از ویرانه میایستاد و واق واق میکرد کتک مفصلی میخورد، و مردم با عصبانیت میگفتند که این پدرسگها خجالت نمیکشند و برای گوشتِ دفن شدۀ زیرِ آوار هم واق واق میکنند. خلاصه، پس از بارش هر برف تعدادی از خانهها در زیر برف و گل و لای دفن میشدند و در اواخر بهار و شروع تابستان با گرم شدن هوا و ذوب گشتن برفها، جسد مردم و حیواناتْ تر و تازه انگار که هنوز در خوابند و مشغول خواب دیدناند ظاهر میگشتند.
راستی چرا این ضربالمثل را یادآور گشتم؟ آه، یادم آمد؛ دلیلش این است که به خودم بگویم نباید از یاد برد که در اثر گرمایشِ زمین در بسیاری از مکانهای جهان دیگر مانندِ زمانهای قدیم از آسمان برف نمیبارد، و همچنین شیروانیِ بامِ خانهها همان اندک برفی را هم که میبارد از دو سمت به پائین میسُرانند و اثری از برف بر بامِ خانه‌ها باقی نمیماند، بنابراین نمی‌توان دلیلی بهتر یافت و ثابت کرد که هر ضربالمثل و هر شغلی برای دورۀ مشخصی از زمان و مکان پدید میآید و با سپری گشتنِ زمان خاصیت خود را از دست میدهد.
من بدرستی نمیدانم که اگر پدرِ اتوبوسرانم هنوز زنده بود و میدید که مسافرین توسطِ ماشینهای بدون راننده از محلی به محل دیگر رسانده می‌شوند چه عکسالعملی نشان میداد، شاید پس از گفتن جلالخالق دو تا فحشِ آبدار نثار عدهای خاص میکرد و با اعتراض میگفت که این نامردها برای متلاشی کردن صنف اتوبوسرانها دست به هر کاری میزنند. آخه این بچهبازیها برامون نون و آب میشه!"
 
من طبق آیینِ هر ساله می‌خواهم به بررسی کردار، گفتار و پندارِ روزهای پشتِ سر گذاردۀ سالی که در آن هستم بپردازم. میدانم دنبال روح فروید گشتن در این روزها بیهوده است و تلاشم برای یافتن روح یونگ هم به نتیجه نخواهد رسید. گاهی فکر میکنم نکند که این دو هم مانند بسیاری دیگر به کلوب ارواح سرگردان پیوسته‌اند و پیدا کردنشان دیگر کار حضرت فیل است. بنابراین با این امید که لااقل ناخن انگشتانم بتوانند به پشتم برسندْ به تنهائی و بدون کمک این دو مرحوم مشغول این کار می‌شوم.
ابتدا به خودم متذکر میشوم که پندارْ نسبتِ به کردار و گفتار از اهمیت بالاتری برخوردار است. زیرا کردار اگر ناپسند باشدْ میتوان و باید آن را طبقِ روشهای مرسوم از قبیل جریمه نقدی، عذرخواهی، زندان و غیره جبران کرد. همچنین گفتار ناپسند هم مانند کردار ناپسند قابل جبران است. اما تا زمانیکه پندار ناپسند خود را به کردار و گفتار تبدیل نسازد قابل تعقیب جزائی نیست. و اتفاقاً خطر در این نهفته است. فردی که پندار ناپسندِ خود را در ذهن پنهان نگاه میداردْ فرصت کمتری برای دقیق نگاه کردن به آن و اصلاحش مییابد، و چنین فردی بتدریج دارای دو شخصیت میگردد. و همانطور که فروید همیشه می‌گفت و روحش هم هنوز بر آن پای می‌فشرد: داشتن دو شخصیت در یک کالبد ویرانگر است و عاقبتِ خوشی ندارد و هرچه دیرتر درمان شود امید بهبود کمتر است.
حالا اما بعد از این مقدمۀ بیربط بهتر است از خود سؤال کنم که اصلاً پندار ناپسند چه میتواند باشد و پندار نیک سودش چیست. آیا یک پندار ناپسند همه جا یک پندار ناپسند به شمار میآید؟ آیا یک پندار ناپسند میتواند در جامعۀ دیگری پنداری نیک خوانده شود؟ آیا اختراعات بشر الهام گرفته از پندار ناپسند هستند یا پندار نیک؟ آیا علت عقب افتادگی جهانِ به اصطلاح سوم میتواند رواجِ پندار ناپسند در آن باشد؟ آیا عملِ صدقه دادن که در جوامعِ از نظر اقتصادی ضعیف عملی نیک شمرده میشودْ نمیتواند علتی باشد برای درجا زدن در فهمِ معنای کردار نیک و یا به زبان دیگر؛ منجمد گشتن در معنایِ عملی که در زمان و مکانِ مشخصی به آن صفتِ نیک داده شده است؟
آیا میتوان ادعا کرد که معنای بسیاری از رفتار و کردار بشر مانند ضربالمثل "هر که بامش بیش برفش بیشتر" با گذشت زمان و پیشرفت علم و دانش و تکنولوژی و همچنین به علل طبیعی کلاً سرنگون گشته یا به نحوی تغییر شکل دادهاند؟ اگر چنین است، پس چرا من هنوز اندر خم یک کوچه‌ام؟
اندر خم یک کوچه ماندن البته میتواند علل فراوانی داشته باشد.
شاید یکی از مهمترین آنها نداشتن ایمان باشد، ایمانی حقیقی، و نه ایمانی ساختگی و از سر زور و دروغ. برای مثال من گاهی نظرات و عقایدم را مخفی نگاه میدارم، همین پنهانکاری نشاندهندۀ بیایمانی و بیاحترامی من به عقیدهام است، عقیده و نظری که درستیاش برایم ثابت گشتهْ اما من برای بیشتر بهره بردن از نعماتِ دنیوی یا بخاطر ترسِ از باختن جان و مالْ برخلاف آن عمل میکنم، بر خلاف آن مینویسم و برخلاف آن میگویم. آیا چنین عملی نباید آدم را مانند خری که گردنش با طناب به درخت بند است اندر خم یک کوچه نگهدارد؟ همه می‌دانند که خر خر است و درخت هم درخت، بنابراین در این جهانِ تقریباً خر تو خر کاملاً بیتفاوت است که گردنِ این خر به کدام درخت بسته باشد، میخواهد این درخت دو خیابان بالاتر از محل شما باشد یا این سر دنیا و درست روبروی خانۀ من.
اما حالا بپردازم به مبحث راست و دروغ که همیشه در زندگیام جایگاه خاص خود را داراست. برای اینکه دریابم راست و دروغ چه مزیت و چه ضرری میتوانند داشته باشند بهتر است استثنائا در این سال به یکی از مردان نیکنام مشهور رجوع کنم، که هم فال است و هم تماشا و هم اندکی شوخیِ خودمانی بین من و عمو زرتشتِ خودمان. زرتشت در جائی تقریباً چنین می‌گوید:
"چون پایۀ دینِ مزدیسنی بر راستی استوار و همیشه سودبخش است، و چون اساس دینِ دیوپرستی بر دروغ نهاده شده و همیشه زیانبخش است، بنابراین دلم میخواهد که مردم به پاکمنشان بپیوندند و نخ پیوندِ خود با دروغپرستان را ببُرند."
البته که این نطقِ زیبائی‌ست. اما مهمتر از آن برای من زمانی است که او این نطق را ایراد کرده. من از خود میپرسم مردمی که او برایشان این نطق را ایراد کرد چه کسانی میتوانند بوده باشند؟ و به چه دلیل باید مردم در آن عصر دروغ میگفتند؟ و اکثر اوقات در چه مواردی آنها مجبور به دروغ گفتن بودند؟ مثلاً برای اینکه خمس و ذکات نپردازند میگفتند نه پول دارند نه طلا؟ یا برای اینکه از راستگویان به حساب آیند به دروغ میگفتند که دیگر فقط به یک خدا ایمان آورده‌اند؟ آیا طلا اصلاً میتوانست برای زرتشت مهم باشد؟ و یا او وقتش را تنها وقف مسائل روحانی میکرد؟ آیا پرسشهای علمیای که زرتشت از خدا میکرد پاسخش را خدا به او داده؟ اگر هنگام این نطق زیبا اتفاقاً یکی از حضار از او میپرسید تو از کجا میدانی که خدا یکیست؟ آیا پاسخ او چه میتوانست باشد؟ و اگر پاسخ زرتشت برای پرسشگر قانع کننده نمیبود و میگفت خدای من همین گاو و گوسالههایم هستندْ بنابراین آیا او در دستۀ دروغگویان جای میگرفت؟
شاید بد نباشد در اینجا برای یادآوری اینکه همه چیز در اثر مرور زمان دگرگون میشود یا کلاً از بین میرود به یکی از اشعار زرتشت مراجعه کنم که تقریباً باید اینطور سروده شده باشد:
"آتش، تو از آنِ خدای دانا هستی، ای آتش، ما برای نیایش گرد تو جمع می‎‎‎‎‎‎‎شویم."
این عمل میتوانست در آن زمان عمل نیکی به شمار آید، اما پرسش این است که در آن زمان آتش اصلاً به چه کار مردم میآمد؟ آیا با آتش غذا میپختند؟ آیا برای حمام کردن آب را با آتش جوش میآوردند؟ آیا از پنجره خانههای خود بر سر دشمنانشان آتش میریختند؟ امروزه برای این کارها و خیلی از کارهای از این دستْ دیگر از آتش استفاده نمیشود. البته این را مردم به خوبی میدانند، اما عدهای هم سرشان را زیر برف میکنند و در جهان مجازی خود را مانند من به خواب میزنند. به این ترتیب من میتوانم در این لحظه، یعنی نوزده روز مانده به پایان شصت و هشت سالگی‌ام، نظرم را با خیالی آسوده اثبات شده پندارم و حتی جرأت کنم و مدعی شوم که ضربالمثل "از ماست که بر ماست" خالی از حقیقت نمیباشد.
 
...
نیست حالی در دل شاعر خیال‌انگیزتر
از سکوت خلوت اندیشه‌زای نیم‌شب
...
(رهی معیری)
 
یکی از مهمترین خوبیهای کمحرفی این است که آدم میتواند خیلی راحت آنچه را که در طول سالها گفتهْ در انبار حافظهاش بیابد و ببیند چه گفته و چرا گفته ...
و یکی از بدیهای کمحرفی این است که آدم بخواهی نخواهی نقش شنونده را بازی میکند، و وقتی بخواهد برای تحقیق از برخی شنیدههایش به حافظۀ خود رجوع کندْ باید ساعتها برای یافتن آنها به جستجو بپردازد، اما تجربه نشان داده است که این کار اغلب بدون موفقیت پایان مییابد.
من هم از دسته چنین افرادی هستم. نه اینکه بخواهم از مَثلِ معروفِ "کم گوی و گزیده گوی ..." پیروی کرده باشم، خیر، ابداً اینطور نیست. من همچنین نمیدانم که چرا مَثلِ "تنبلی آرد به چشمان تو خواب" در من معکوس عمل میکند؛ من حتی در خوابیدن هم تنبل هستم، و با وجود آنکه پزشک توصیه کرده که باید به اندازه کافی بخوابمْ اما مدت خوابم سه/چهار ساعت در روز بیشتر نیست. با آنکه خوردنِ غذاهای خوشمزه برایم لذتبخش استْ اما در غذا خوردن هم تنبل هستم، واقعاً خندهدار است؛ گرچه من عاشق پیادهروی هستمْ اما در انجام دادن این کار هم تنبلی میکنم.
اما تمام انواعِ تنبلیها یکطرف و تنبلی در حرف زدن یک طرف. البته کمحرفی میتواند علل مختلفی داشته باشد: خجول بودن، نداشتن اعتماد به نفس، نداشتن اطلاعات عمومی کافی، مبتلا به لکنتزبان بودن و غیره و غیره. حتماً قابل تصور است که داشتن این اشکالات در جامعهای که من در آن بزرگ شدهام برای یک کودک فاجعه بود و میتوانست به جائی ختم شود که من در آن گرفتارم. البته من در کودکی از برخی اشکالاتِ نامبرده شده به اندازه کافی داشتم، اما اینها به تنهائی نمیتوانستند باعث کمحرفی‌ام شده باشند. تنبلی، بله، این تنبلیِ خاصی که من از کودکی آن را با تمام وجود حس میکردم و برایش احترام و ارزش والائی قائل بودم مسببِ اصلی کمحرفیام بوده و است.
شاید روزی دانشمندان موفق شوند برای بهبودِ کمحرفی به دلیل تنبلیْ داروئی کشف کنند، شاید هم پزشکان به این نتیجه برسند که برای درمانِ این بیماری تخم بلبل و تخم طوطی باید تجویز شود، شاید هم دانشمندان در حین تحقیق دریابند که این بیماری پدر آلزایمر است و بنابراین سرِ شوق آیند و بدنبال مادرش هم بگردند و با پیدا کردن او شاید بتوانند برای مداوای کمحرفی از زیر زبانش حرفی بیرون بکشند.
یکی از وحشتناکترین بدیهای کمحرفی جستجویِ واژهها در حافظه هنگام حرف زدن است، کاری که گفتگو را از روند معمولی خارج میسازد و حوصلۀ طرفِ گفتگو را سر میبرد. چنین موقعیتی یکی از سختترین زمانهای زندگی یک آدم کمحرف است. در این زمان فرد کمحرف هزار بار آرزو میکند که کاش لااقل دچار لکنتِ زبان میبود. یکی دیگر از بدیهای کمحرفی محترم شمرده نشدن نظرات چنین افرادیست، زیرا او برای بیانِ نظرش آنقدر کم واژه به کار میبرد که معنی حرفش برای شنونده غیرقابل درک میگردد. از قدیم گفتهاند که آدم کمحرف نه میتواند حقش را بگیرد و نه از حق دیگران دفاع کند.
با این حال کمحرفی مانند هر کار دیگری یک هنر است، وقتی خوب انجام شود یعنی هنرمند خوبی هستی.
یکی از نادرترین بدیهای کمحرفی مبتلا گشتن آدم به زیادنویسی است. فرد زیادنویس احتمالاً گرفتار همان مشکلاتِ آدم کمحرف می‌گردد و بزودی دیگر نمیداند چه نوشته و چرا نوشته است. درست مِثلِ حالای من. من واقعاً نمیدانم به چه دلیل تا اینجای مطلب را نوشتهام! من در اصل فقط قصد داشتم به خودم یادآوری کنم که چند دقیقه از شصت و نهمین سالِ عمرم می‌گذرد و بنابراین بد نیست که اگر از این لحظه به بعد تنبلی را کنار گذارده و سعی کنم همیشه به اصل مطلب بپردازم.
اما پرسش این است که آیا انتخاب ما از میان مطالب همیشه به نحو صحیح و منطقی انجام میپذیرد؟ آیا اصلِ مطلبی را که ما از میان مطالبِ دیگر انتخاب کرده و به آن میپردازیمْ واقعاً اصل مطلب است؟ آیا انتخابِ مطلب فرعی بجای اصلِ مطلب نمیتواند مانند خریدن هندوانۀ سفید رنگ بجای هندوانۀ سرخ رنگ باشد؟ و اگر چنین است وظیفۀ ما برای خریدن هندوانۀ شب یلدا چه میتواند باشد؟ آیا برای انتخاب یک هندوانۀ سرخ و شیرین کمک گرفتن از هندوانهفروش مفیدتر است یا نظر خواستن از کشاورزی که تخم هندوانه را میکارد؟
در هر صورت من بدون آنکه بدانم اصل مطلب چیست یا فرع مطلب کدام استْ مطلبی را انتخاب کردم و به آن پرداختم؛ اینکه آیا به روشی صحیح به آن پرداختم یا نه را گذشت زمان به من شهادت خواهد داد. شاید هم مطلب اصلی باید این باشد که اصلاً چطور آدم میتواند با روشی عقلانی و متمدنانه به یک مطلب بپردازد، خواه این مطلب اصل باشد یا فرع. آیا میتوان ادعا کرد که نوعِ پرداختن به مطالب مهمتر از خود مطالب میباشد؟
آری، چگونه پرداختن به یک مطلب مانند تمام کارها یک هنر است، هرکه آن را خوب انجام دهد هندوانه‌ای سرخ‌ رنگ و شیرین نصیبش خواهد گشت.
چه زود دو ماه از دوازده ماهِ این سالِ شگفتانگیز سپری گشت، چه سریع دو ماه به پایانِ عمرم نزدیکتر شدم. کاش میشد گذشتِ زمان را به همان سرعتی که میگذرد احساس کرد، کاش میشد برای قطارِ عمر ترمزی اختراع کرد، بعد آدم میتوانست هر لحظه که مایل باشد با فشار بر پدال ترمز از قطار زندگی خارج گردد تا هم لوکوموتیو استراحتی کند و هم لوکوموتیوران. اما تا اختراع این ترمزِ جادوئی برای قطارِ زندگی باید شاهد گذر سریع زمان بود و اگر فرصتی دست داد فقط گاهی آهی کشید.
البته متفکرین زیادی بودهاند که برای آهسته کردن سرعت قطارِ زندگی ایدههای مختلفی ارائه دادهاند، من اما در پی ایدهای هستم که توقفِ کاملِ قطار در هر یک از ایستگاههایِ زندگی را ممکن سازد.
شاید حالا گفته شود که توقف قطار زندگی برابر است با مُردن. اما لطفاً نگاهی بیندازیم به اعمال روزانۀ خود که میپنداریم انجامشان یعنی زنده بودن و اگر از انجامشان کوتاهی ورزیم برابر خواهد گشت با مرگ.
اعتیاد به مواد مخدر یکی از مثالهای خوبیست که میتواند در اینجا برای فهم سریعتر موضوع به ما کمک کند. من از چند کار روزانه نام میبرم که انجام ندادنشان نباید چندان راحت باشد و ما آنها را از واجباتِ زنده بودن به حساب می‌آوریم، آنها از این قرارند: خوردن، نوشیدن، خوابیدن، کار کردن، تولید مثل کردن، تفریح کردن، و بسیاری چیزهای دیگر ...
کسانیکه با پدیدۀ اعتیاد آشنائی دارند خوب میدانند که برای یک آدم معتاد به مواد مخدر هیچکدام از واجباتِ زنده بودنِ ذکر گشته در سطور قبل در مقابل ماده مخدری که به آن معتاد است دارای ذرهای اهمیت نمیباشد، تمام روح و جسم آدم معتاد تنها یک چیز را زندگی میداند و غذا و آب برایش مطلبی فرعیست و با دیر رسیدنِ این ماده مخدر به بدنش به اصطلاح بارها میمیرد و زنده میشود، و کم هم پیش نمیآید که معتاد با دیر دست یافتن به ماده مخدرِ مصرفی خود واقعاً دار فانی را وداع میگوید.
روزها طول میکشد تا نرسیدن غذا به بدن بتواند انسان را به آن جهان بفرستد، تشنگی هم همینطور، اما کار، تفریح و تولید مثل نکردن باعث مرگ نمیگردند، بلکه اگر بیش از حد قدرتمند باشند افسردگی به بار میآورند. این را همه میدانند، یا بهتر است بگویم که چه خوب خواهد بود اگر همه آن را بدانند، البته آدمهائی هم پیدا میشوند که در اثر بیکاری و تفریح و تولید مثل نکردن دیوانه میشوند و گاهی هم سر به بیابان میگذارند.
حال اگر ما با این مقدمۀ کمی طولانی عمل روزانۀ یک معتاد را که تهیه و مصرف ماده مصرفیاش میباشد به عنوان سختترین عملی که انجام نگرفتنش برابر است با مرگ در نظر گیریم، بنابراین میتوان ادعا کرد که با بهبود یافتن فرد معتاد آنچه را که او تا قبل از بهبودی زندگی مینامیدْ دیگر برایش زندگی معنا نمیدهد و میداند که دیگر با مصرف نکردن ماده مخدر نخواهد مُرد.
ممکن است گفته شود که زنده بودن و مُردن آدم معتاد به مواد مخدر بیاهمیت است، اما مصرف نکردن آب و غذا منجر به مرگ انسان خواهد گشت.
معمولاً چنین حرفی را مردمی میزنند که سه وعده غذا؛ یعنی صبحانه، نهار و شام و همچنین سه لیتر آب و مصرفِ مقدار کافی از ویتامینهای مختلف در روز را از ضروریات زنده ماندن و بیمار نگشتن میدانند. این کاملاً صحیح است، بله، نخوردن غذا و ننوشیدن آب پس از مدتی انسان و حیوان و گیاه را میکشد، اما چند بار تا حال شنیدهاید، خواندهاید و حتی با چشمان خود دیدهاید که بسیاری از مردم یک وعده غذا میخورند، که گفته می‌شود: <طرف رژیم گرفته لاغر بشه!>، <حیوونیا حتی آب هم برای خوردن ندارن!>، <دَمش گرم، طرف چهل روز تموم فقط با خوردن یک وعده نون و پنیر و چایِ شیرین روزه گرفت!> و بسیاری از شنیده‌های عجیب و غریب دیگر.
مثالهای بالا باید توانسته باشند منظورم را تقریباً قابل درک سازند. من در اصل فقط میخواستم بگویم که خواستن توانستن است. و راههای زیادی برای زنده ماندن و سالم زندگی کردن وجود دارد. خانوادهای را در نظر گیرید که ماه به ماه شاید فقط یک بار توانائی خرید گوشت داشته باشند، اما آیا افراد این خانواده بخاطر نخوردن گوشت خواهند مُرد؟ حال خانوادهای را در نظر گیرید که هر روز در وقت صبحانه انواع کالباسها، در وقت نهار گوشتِ گاو و گوسفند و در هنگام شام مرغ و ماهی نوش جان میکنند، اما این اصلاً نمیتواند دلیل قانع کنندهای باشد که افراد این خانواده حتماً طولانیتر زنده میمانند و سالمتر زندگی میکنند. مرگ یعنی رفتن دم و بازنگشتن بازدم از سفر.
این جملۀ کوتاهِ "از ماست که بر ماست" من را سر شوق آورده و دلم میخواهد کمی افسار قلم را رها سازم و بگذارم خیالم به هر کجا میخواهد بتازد و سرخوش باشد. من نمیتوانم تصور کنم که فارسیزبانی با شنیدن کلمۀ «ماست» در این جملۀ کوتاه، آن را با ماستی که از شیر تهیه میشود اشتباه گیرد، اما میتوانم تصور کنم که بسیاری از آنها مانند من میپندارند که چون از معنی این جمله به خوبی آگاهندْ بنابراین به گروهی تعلق ندارند که <ماستِ> این جملۀ کوتاه به آنها اشاره دارد. در صورتیکه اینطور نیست، نه عقل میتواند قبول کند که شاید اینطور باشد و نه من خودم که میدانم <ماستِ> این جملۀ کوتاه همان <ما است> می‌باشد، زیرا که هیچ فردی بیخطا نیست. حال که این ویروس کرونا (رفیق دیوانهام معتقد است که مریخیها برای اخطار به زمینیها برای اینکه بیشتر از این برایشان مزاحمت ایجاد نکنند این ویروس را فرستادهاند.) با گردن کلفتی دامن سلامتی بشر را گرفته و مانند اسبِ رم کردۀ افسار گسیختهای بدون ترس از آنتیویروسهای موجودِ جهان میتازد و نه بر پیر رحم میکند و نه بر جوان، بنابراین در این موقعیت خطیر، لااقل تا کشف آنتیویروسِ کرونا، خردمندانهتر این است که <ماستِ> اولِ جملۀ "از ماست که بر ماست" را برای حفظ جانِ خود و دیگران به <من> به این شکل <از من است که بر ماست> تغییر دهیم تا فراموش نکنیم که در مقابل جان خود و جان دیگران مسئولیم، و اگر هوشمندانه از سلامتی خود در برابر این ویروسِ موذی محافظت نکنیم میتوانیم خیلی راحت آن را به جان دیگرانی هم بیندازیم که دوستشان داریم.
سالها پیش به خودم قول داده بودم که بعد از بازنشسته شدن شروع خواهم کرد به غلط‌گیری و به اصطلاح ویرایش آنچه در این وبلاگ نوشته شده است.
دو سال و نیم از بازنشسته شدنم می‌گذرد و من در این بین چندین بار صدائی شنیدم که در گوشم می‌خوانْد: "پس منتظر چه هستی، دیر می‌شه؟!"
اما حالا با پیدا شدن سر و کله کرونا این صدا هر روز دو/سه بار در گوشم می‌خوانَد: "دیدی گفتم دیر می‌شه ... دیدی گفتم دیر می‌شه!"
من البته به این مسخره‌بازی‌ها اصلاً اعتقادی ندارم، اما بعد به خودم گفتم شاید حق با این صدا باشد و واقعاً دیر شده است؟ شاید کرونا یقه‌ام را گرفته و چون با چشم غیرمسلح دیده نمی‌شود بنابراین من از آن بی‌خبرم.
نتیجه این شد که چند روزی با قرنطینه کردن خود نه با کسی حرف زدم و نه چیزی خوردم و نه چیزی نوشیدم تا کاملاً مطمئن شوم که کجا ایستاده‌ام. این آزمایش بعد از چند روز مطمئنم ساخت که کرونا هنوز با من دست به یقه نشده است؛ نه سردرد داشتم، نه بدن درد، نه عطسه میکردم و نه آب از بینیام جاری بود و نه سرفه به سراغم آمد، فقط گرسته بودم و تشنه.
بعد از این آزمایش، صدا چند بار با من تماس برقرار کرد، اما من هر بار پس از جملۀ تهدیدآمیزش "دیدی گفتم دیر می‌شه ... دیدی گفتم دیر میشه" بلافاصله با بیرون آوردن زبانم پاسخ می‌‌دادم : "دیدی دیر نشد ... دیدی دیر نشد." و با این روش مشت محکمی به دهان این صدا میزدم تا شاید کمتر در گوشم وزوز کند.
تا اینکه سه روز قبل به خودم گفتم: "خوب این چه کاریه! چرا بجای وفای به عهد تو دهان این صدای بیچاره میکوبی؟ فعلاً طبق روشِ به اصطلاح حرفهای و علمی‌ات مبتلا به کرونا نشده‌ای، اما امکان مبتلا شدن  را که نمیشود به صفر رساند، پس بهتر آن است که تا دیر نشده به قولی که دادهای عمل کنی."
حالا سه روز میشود که من و صدا با هم دوست شدهایم و هر بار در گوشم میخواند: "باریکلا بچۀ خوب" در اثر غلغلک خندهام میگیرد.
سه روز است که شروع به غلطگیری کردهام و تا حال نوشتههای Apr 2010، May 2010 و Jun 2010 را به پایان رساندهام، امیدوارم که کرونا چند سال به بیماری فراموشی مبتلا شود و یادش نیاید که یقهام را هنوز نگرفته است، تا من موفق شوم تمام نوشتههای این وبلاگ را لااقل یک بار غلطگیری کنم.
البته یک ویرایش جانانه ویرایشی‌ست که حداقل در سه مرحله انجام شود.
از مرگ نباید ترسید. وقتی کرونا متوجه شود که هراسی از مرگ نداری نه به سراغت می‌آید و نه جرأت می‌کند از کنارت رد شود.
همچنین نباید مانند کودکی بود که فیلم ترسناکی دیده و هنگام خواب لحاف را روی سرش می‌کشد تا به اصطلاح خود را از دست وحشت مخفی سازد، و نه باید مانند ابلهی بود که سرش را در دهان شیر داخل می‌سازد.
به چیزهای جالب فکر کن، بگذار فانتزی‌هایت تو را با خود به جاهای خوب ببرند، با مرگ سرِ شوخی را باز کن، بگذار مرگ از خنده روده‌بُر شود، و در این بین که در خانه به استراحت مشغولی بگذار روحت به خواب رود و خواب‌های شیرین ببیند.
 
با تنبلی و زحمتِ زیاد خود را از جهانِ مجازی بیرون می‌کشم، به کنار پنجره می‌روم، به خیابان نگاه می‌کنم، هوا آفتابی‌ست، مردم مانند همیشه در گذرند، یکی به دنبال سگ خود، یکی سوار بر دوچرخه، یکی متفکر و یکی در حال نگاه کردن به موبایلش ...
من به خود می‌گویم: آری، آری، اهمیتِ پندار حتی از پشت پنجره پیداست. و پس از لحظه‌ای اندیشیدن از خود می‌پرسم: آیا می‌توان پندارِ نیکی را که رو به آینده دارد مترادف با خواهش‌ها و آرزوهای زیبا و نیکبختانه بحساب آورد؟
آیا کرونا وسیله‌ای شده است تا مردم پی ببرند که چه نوع انسانی هستند؟
از کرونا نباید ترس به دل راه دهم. شاید ویروس کرونا مانند بسیاری از ویروس‌های دیگرِ موجود در جهانْ همیشه در من بوده باشد، اما فقط به آن مقداری که گلبول‌های سفیدم توانسته‌اند تا حال با آن کنار آیند.
مهار کرونا در بدن، در شهر، در کشور و در جهان شدنی‌ست، اما آیا می‌شود حماقت را رام ساخت؟
می‌شود به حماقت حتی گاهی خندید، اما وقتی حماقتِ یک فرد به قیمت جان افراد زیادی تمام شود، بعد خنده طعم و رنگ خشم و غم به خود می‌گیرد.
 
سالِ 2020 نامه‌ای به مشاورِ خدا در سازمانِ <زمان برای زمین> می‌نویسد و آن را توسط کبوتری تیزپرواز به دستش می‌رساند.
مشاور خدا با خواندن نامه وحشتزده می‌شود. متن نامه از این قرار بود:
"با سلام به جناب مشاور خدا! نامه شما را یک هفته پس از شایع شدن کرونا در کشور پهناور چین دریافت کردم. از لطف شما متشکرم و از اینکه تصمیم گرفته‌اید برای تشویقم <کارت صد آفرین> به من هدیه دهید متشکرم. اما باید متأسفانه به شما اطلاع دهم که می‌توانید آن را بگذارید در کوزه آبش را بخورید. اگر هرچه سریع‌تر کاری نکنید که در تمام کتب تاریخی جهان از من به عنوان شهنشاه سال‌هایِ تمام قرون نام برده شودْ بنابراین من اجباراً از شغلم استعفا خواهم داد، سپس شخصاً برای شکایت از مدیریتِ بد شما پیش خدا خواهم رفت و مردم جهان را بدون داشتن سالْ سرگردان رها خواهم ساخت."
مشاور خدا بلافاصله نامه‌ای می‌نویسد و به کبوتر می‌دهد و سفارش می‌کند به سال 2020 تأکید کند که خدای نکرده دست به بچه‌بازی نزند تا او با خداوند این موضوع را در میان بگذارد، زیرا که برای چنین کاری اجازۀ خداوند واجب است.
کبوتر با سرعت نور به پرواز میآید و نامه مشاورِ خدا را به سال 2020 میرساند.
سال 2020 نامه را میخواند، سرش را می‌خاراند و با گفتن "ببینم چکار میتونه برام بکنه" نامه را در گاوصندوقش جای میدهد.
مشاورِ خدا برایش نوشته بود:
"دوست عزیز، سال مهربانِ دو هزار و بیستِ خودم، می‌دانم که حال خوشی نداری، می‌دانم که در این شصت/هفتاد روز از شروع مأموریت به تو خیلی فشار آمده، من از تو خواهش می‌کنم که صبوریات را حفظ کنی، من با کمال میل و افتخار با شرط تو موافقم، تو در این مدت کوتاه عملاً ثابت کرده‌ای که <شهنشاه سال‌هایِ تمام قرون> هستی و فکر نکنم که خداوند نظر دیگری داشته باشد، اما در این مورد که باید از تو در تمام کتب تاریخی جهان به این عنوان نام برده شود را من باید ابتدا با خداوند در میان بگذارم، خودت خوب میدانی که موافقت با این درخواست اولاً به اجازه کتبی خداوند نیاز دارد و خداوند هم برای جواب مثبت و یا منفی دادن به مدتی وقت برای فکر کردن محتاج است. بنابراین دوست خوبم، من از تو خواهش میکنم که این آبروی باقیمانده من را پیش خداوند حفظ کنی، خودت خوب میدانی چند سالی میشود که نظر خداوند نسبت به مدیریت من چندان مثبت نیست، دستم به دامانت، استقامت کن، و من به تو قول میدهم که خدا هرچه زودتر به گونه‌ای راضی سازم. در ضمن به من خبر دادهاند که تو با آمدن کرونا به وحشت افتاده‌ای و از مبتلا شدن به آن در هراسی و با این امید که با درخواستات موافقت نشود این شرط را گذاشتهای تا بتوانی با شنیدن جواب منفی راحت فلنگ را ببندی و گم و گور شوی! ای ترسو! اما شوخی به کنار، تو باید مطمئن باشی که در تمام قرون هیچ یک از سال‌های ما دچار هیچ بیماری واگیرداری نشده‌اند و تو هم مستثنی نیستی، در ضمن سعی کن با بهار تماس بگیری و بگوئی که امسال کمی با قر و قمیش بیشتری شروع به کار کند تا اعصاب مردم کمی سر حال بیاید. دیگر سفارش نمی‌‌کنم دوست عزیز؛ فقط استقامت و استقامت. تا نامه بعدی خداوند نگهدارت باد!"
این کفترِ داستان ما گذشته از توانائی پروازِ سریعْ رازنگهدار خوبی هم است، البته این را خود او ادعا می‌کند، و هر بار پس از فاش کردن موضوعی و یک کلاغ چهل کلاغ کردن آن به شَنوَنده می‌گوید: "اما لطفاً بین خودمون بمونه!"
بله، کبوتر نامه‌رسان ما از این نوع کفترهاست.
او دو روز پیش پس از انجام مأموریتش و دادن نامۀ مشاور خدا به سال 2020 برای رفع خستگی به سمت کافه مخصوص کبوترها پرواز می‌کرد که در راه دوست قدیمی خود کلاغ را می‌بیند و از سیر تا پیاز مأموریت‌اش را بسیار اغراق‌آمیز برای او تعریف می‌کند.
کلاغ هم که مانند کبوتر رازدار خوبیست و از قضا نامه‌رسانِ مخصوصِ سال 1398 هم بوده است به کبوتر می‌گوید گوشِتو بیار جلو می‌خوام برات چیزی تعریف کنم: نمی‌دونم چرا سال 1398 از دست سال 2020 دلخوره، من دیروز باید نامه‌ای از او به دست مشاور خدا در سازمانِ <زمان برای زمین> می‌رسوندم، در بین راه خیلی اتفاقی چشمم به متن نامه افتاد! تو که خودت خوب می‌دونیْ خوندن اتفاقی نامه‌ها وقتِ پروازْ خستگی رو از تن بیرون می‌کنه. خلاصه، سال 1398 برای مشاور خدا نوشته بود: <در این روزهای پایانی مأموریتم مجبورم به اطلاع شما برسانم که من بخوبی آگاهم که شما میان سال 2020 و سال 1399 که چهار روز دیگر از راه می‌رسد تفاوت قائل خواهید گشت، همانطور که بین من و سال 2019 تفاوت می‌گذاشتید! اما فراموش نکنید که تقریباً نُه ماه دیگر سال جدید میلادی برای 2020 یک 21 رو خواهد کرد و رویش را کم کرده و به این ادا و اطوارهای خودخواهانۀ او پایان خواهد داد، و من از اکنون این اطمینان را می‌دهم که با شروع مأموریت سال 1400 شما سال 2020 و سال 2021 را به کلی فراموش خواهید کرد و قولی را که برای شیره مالیدن به سر سال 2020 به او داده‌اید در حق سال 1400 واقعاً اجرا خواهید کرد و چشم مردم جهان را با خواندن نام سال 1400 در تمام کتب تاریخی به عنوان شهنشاه سال‌های تمام قرون روشن خواهید ساخت. دیگر عرضی نیست. با احترام سال 1398."
 
سال 1399 سر حال نبود، سرش را به دستهایش تکیه داده و به فکر فرو رفته بود. هنوز یک روز از آمدن و شروع مأموریتش نگذشته که به او اطلاع دادند مردم شایع کردهاند ویروس کرونا را او قاچاقی با خود آورده است.
سال 1398 همین یک ماهِ پیش چند بار برایش پیغام فرستاده بود که: "از من به تو نصیحت، ادعا کن که بیمار هستی و به مشاورِ خدا در سازمانِ <زمان برای زمین> اطلاع بده که قادر به رفتن به مأموریت نیستی."
سال 1399 خیلی خوب میدانست که تمام ماجرا زیر سر سال 2020 است، اما چطور می‌توانست این را به مردم ثابت کند.
همانطور که غمگین و با سرِ به دست تکیه داده شده به زمین خیره شده و در افکار خود شناور بود ناگهان کلاغ در برابرش ظاهر می‌شود و نامه‌ای از سال 1400 به او می‌دهد. در نامه آمده بود: "رفیق عزیز، میدانم که هنوز از راه نرسیدهْ مشکلات خود را به تو نشان داده‏‌اند! هیچ نگران نباش، کم کم به این وضع عادت خواهی کرد. تنها توصیه من به تو این است: به مردم بگو گر صبر کنند ز غوره حلوا خواهند ساخت. به آنها این مژده را بده که با فرا رسیدن سال 1400 تمام مشکلاتشان به پایان خواهد رسید و آرزوهایشان تحقق خواهد یافت. و من مطمئنم که مردم با شنیدن این حرف از دهان تو از این رو به آن رو می‌شوند و تو را روی سرشان می‌گذارند و حلوا حلوا می‌کنند. صبرت زیاد رفیق عزیز، دیدار ما 363 روزِ دیگر."
 
خدا با لگدِ محکمی درِ اتاق‌کار مشاور خود در سازمانِ <زمان برای زمین> را باز می‌کند. بلافاصله پس از داخل شدن مشتش را در هوا تکان می‌دهد و به پیرمرد بیچاره که از وحشت مانند فنر از جا جهیده و شبیه افراد نظامی خبردار ایستاده بود فریاد می‌کشد: "شما اخراجید. شما تمام مدت بجای یک برنامه‌ریزی عقلانیِ دراز مدتِ زمان برای زمین به عنوان ستون پنجمِ دشمنانم عمل کرده‌اید. شما با این مدیریتِ بد هرچه پیامبرانم رشته بودند را پنبه کرده‌اید. ترس من از این است که دیگر هیچ انسانی باور نکند که خدائی وجود دارد و خالق عالم است. سریع لوازم شخصی‌تان را جمع کنید، خوشی دل شما را هم مانند دل آدم و حوا زده است، شما هم مانند آنها به زمین تبعید می‌شوید."
پیرمرد با شنیدن کلمه <تبعید به زمین> هر دو دستش را به سینه می‌فشرد و نقش زمین می‌شود.
خدا در حالیکه زیر لب زمزمه می‌کرد "انگار کمی زیاده‌روی کردم" خود را با عجله به پیرمرد می‌رساند، فوتی در سوراخ بینی او می‌کند و پیرمرد با زدن عطسه‌ای دوباره مانند فنر از جا می‌جهد و خبردار می‌ایستد و با لکنت می‌گوید: "قربان، زمین نه! به منِ پیرمرد رحم کنید! من حتماً با گذاشتن پا به زمین بلافاصله مورد هجوم دشمنان قرار خواهم گرفت و شما به عنوان قاتل من شناخته خواهید گشت. خواهش می‌کنم، اگر به من رحم نمی‌کنید به خودتان رحم کنید و از این تصمیم عجولانه صرفنظر کنید. لطفاً کمی بر خشم‌تان مسلط شوید و بر روی مبل بنشینید، من برایتان توضیح خواهم داد که جریانِ این ویروس از چه قرار است."
خدا که در این بین چند بار نفسِ عمیق کشیده و از عصبانیتش کاسته شده بودْ بر روی مبلِ مقابلِ میز کار پیرمرد می‌نشیند و از فنجان قهوه‌ای که سریع به دستش داده می‌شود جرعه‌ای می‌نوشد و می‌گوید: "توضیح بدهید، گوش می‌کنم!"
پیرمرد که حالا اندکی بر خودش مسط شده بود روبروی خدا بر روی مبل می‌نشیند و می‌گوید: "قربان، من چند بار غیرمستقیم به اطلاعتان رساندم که بالاخره این دو تاریخِ میلادی و شمسی یک روز برایمان مشکل ایجاد خواهند کرد. و حق با من بود، همینطور که مشاهده می‌کنید سال 2020 و سال 1399 این مشکل را به اوج خود رسانده‌اند. آیا باورتان می‌شود که سال 2020 همین چند روز قبل من را گستاخانه تهدید به استعفا کرد؟! ..."
خدا حرف او را با عصبانیت قطع می‌کند و فریاد می‌زند: "اینها بر من پوشیده نیستند، به اصل مطلب بپردازید!"
پیرمرد آب دهانش را قورت می‌دهد و با دستپاچگی ادامه می‌دهد: "قربان باید به اطلاعتان برسانم که حق با شماست، تمام دشمنانتان دست بدست هم داده‌اند و می‌خواهند شما را بدنام سازند! اما مطمئن باشید که من ستون پنجم دشمن نیستم! باید بدانید که ستون پنجم دشمنِ شما متأسفانه شیطان است. شیطان و عزرائیل دست بدست هم داده‌اند و توسط عوامل خود گَردِ اختصاصی شما برای تقویتِ درختان میوۀ بهشت را دزدیده و از طریق سوراخ اوزون به زمین قاچاق کرده‌اند و با پاشاندن آن در هوا در حال بیمار ساختن و کشتن مردم هستند ...."
خدا ساکت و آرام از جایش بلند می‌شود، متفکرانه در اتاق قدم می‌زند و زیر لب می‌گوید: "اشتباه کردم، نباید به شیطان می‌گفتم که در برابر آدم تعظیم کند." بعد ناگهان طوریکه انگار چیزی بخاطر آورده است توقف می‌کند و می‌پرسد: "نگفتی که آنها گَرد اختصاصی را چطور بدست آوردند!"
مشاور پیر با نگرانی به خدا می‌گوید: "ابتدا بفرمائید بنشینید و قهوه‌تان را بنوشید، من برایتان آن را هم تعریف می‌کنم." و با نشستن خدا ادامه می‌دهد: "قربان، باید به اطلاعتان برسانم که شیطانْ باغبان بهشت را با این بهانه که حوا حامله است و هوس سیبِ بهشتی کرده می‌فریبد و از او خواهش می‌کند که کمی از گًردِ مخصوص درختان میوه بهشت را به او بدهد تا بتواند با پاشیدن آن بر روی خاک درختِ سیب خانۀ حوا مزۀ سیب درخت خانۀ وی را مانند مزۀ سیب درختان بهشت کند. باغبان خوشدل هم فریب شیطان را می‌خورد و  نیمی از آخرین سهمیه گَردِ مخصوص درختان میوۀ بهار امسال را که از شما دریافت کرده بود به شیطان می‌دهد!
امیدوارم که شما از ساده‌دلیِ باغبان پیر بیش از حد عصبانی نشوید، شما هنوز بیاد دارید که او چه اندازه حوا را دوست داشت و همیشه هروقت فرصت می‌یافت در زیر درخت سیب برایش قصه تعریف می‌کرد!"
خدا ناگهان دوباره بلند می‌شود و مشغول قدم‌زدن می‌شود و در حال تکان دادن سر با خود زمزمه می‌کند: "بیرون کردن آدم و حوا از بهشت بخاطر سیبِ این درخت لعنتی هم کار درستی نبود، ما در آن زمان در بهشت فقط ده/بیست درخت سیب داشتیم، در حالیکه حالا در رویِ زمین میلیونها درخت سیب وجود دارد، این هم از آن کارهای نسنجیدۀ آن زمانِ من بود، درست مثل کار نسنجیدۀ کشیش‌های دیوانۀ کاتولیک که اجازۀ ازدواج کردن ندارندْ اما در تمام مراسم عروسی‌ها شرکت می‌کنند و زن و مرد را به عقد ازدواج همدیگر در می‌آورند! من نمی‌دانم واقعاً این مشاورانم به چه درد می‌خورند! یکی بی‌خاصیت‌تر از دیگری!" و همانطور که ناگهانی از جا بلند شده بود دوباره ناگهان می‌نشیند و می‌پرسد: "دیگه قهوه ندارید؟"
مشاور سریع فنجان را از قهوه پُر می‌سازد و در برابر خدا بر روی مبل می‌نشیند.
خدا پس از مدتی سکوت می‌پرسد: "حالا شیطان کجاست؟"
"قربان، از زمانیکه شیطان گَرد را بدست آورده مانند دوقلویِ به هم چسبیده‌ای همیشه همراه عزرائیل است و یک لحظه هم آنها از هم جدا نشده‌اند."
خدا که کنجکاو شده بود از مشاور می‌پرسد: "شما فکر می‌کنید که این دو نفر چه هدفی را دنبال می‌کنند؟"
مشاور که با دیدن کنجکاوی خدا نگرانی‌اش از بین رفته بودْ ابتدا چند جرعه از قهوۀ سرد شده‌اش می‌نوشد و بعد مانند کارآگاه کارکشته‌ای با هیجان می‌گوید: "قربان، به نطر من عزرائیل در این ماجرا نمی‌تواند مقصر باشد، آنطور که مأمورانم به من گزارش داده‌اند شیطان شایع کرده است که شما بالاخره بعد از تحقیقات مفصل به این نتیجه رسیده‌اید که نظریۀ تنازع بقاء داروین کاملاً صحیح است و شخصاً به شیطان دستور داده‌اید نقشه‌ای بکشد که تمام مردم ضعیفِ روی زمین هرچه زودتر نابود شوند. عزرائیل هم درست مانند باغبانِ خوش‌قلبِ بهشت حرف او را باور می‌کند و از آن پس مانند دیوانه‌ها به جان مردم افتاده و بدون استراحت از کشته پشته می‌سازد، و فقط هنگام تیز کردن داسش مردم در امان می‌مانند.
خدا در حال تکان دادن سر از جا بلند می‌شود و با گفتن "این آخرین اخطار من به شماست، یک اشتباه دیگر و شما اخراج خواهید گشت. خیلی سریع دستور دهید که شیطان و عزرائیل صبح زود فردا در دفتر شما حاضر شوند! من باید با این دو صحبت کنم!" و با این حرف در حالیکه سرش را هنوز از تأسف تکان می‌داد بدون خداحافظی اتاق کار مشاورش را ترک می‌کند.
مشاور پیر پس از رفتن خدا خود را بر روی مبل می‌اندازد و نفس عمیق و راحتی می‌کشد. اما سپس با عجله بلند می‌شود، پشت میز کارش می‌رود، با فشردن دکمۀ سرخ‌رنگی دستگاه فرستنده را به کار می‌اندازد و با چند ضربه به بلندگو و اطمینان از درست کار کردن آن با لحنی که مهم بودن جریان را به گوش می‌رسانْد می‌گوید: "توجه، توجه. این دستور بدون کوچکترین تأخیری به شیطان و عزرائیل رسانده شود: این دو باید فردا قبل از طلوع آفتاب در دفترم حاضر باشند. خداوند مایلند در بارۀ موضوع مهمی با آنها مشورت کنند. شاید هم تصمیم گرفته باشند که این دو را به عنوان مشاورانِ دست راست و دست چپ خود برگزینند."
مأمورانِ مشاور خدا در سازمانِ <زمان برای زمین> تمام گوشه و کنارهای کره زمین را جستجو می‌کنند، تا اینکه یکی از آنها شیطان و عزرائیل را در میخانه‌ای می‌یابد که از کم‌نوری سگ به زحمت صاحبش را می‌شناخت. او بدون زمان کُشی دستور مشاور پیر را به اطلاع آن دو می‌رساند و شیطان و عزرائیل با تشکر از مأمور خیلی سریع از میخانه خارج می‌شوند.
شیطان در بین راه به عزرائیل می‌گوید: "ببین، تو لازم نیست فردا اصلاً صحبت کنی. تمام کارها رو می‌سپاری بعهده من. من خیلی خوب می‌دونم که چطور باید با خدا صحبت کرد. تو خودت شاهد بودی و خوب می‌دونی که خشمگین شدنش از دست من بخاطر تعظیم نکردنم در برابر آدم کار بچه‌گانه و عجولانه‌ای بود، اما به موی تو قسم که به اندازۀ یک ارزن هم ازش دلخور نیستم. من خدا رو واقعاً از صمیم قلب دوست دارم، نه در سر فکر انتقام گرفتن ازش دارم و نه دلم می‌خواد که بدنام بشه! من می‌دونم که خدا تو رو خیلی دوست داره و حرف‌هاتو چشم‌بسته باور می‌کنه، گوشاتو خوب باز کن ببین چی می‌گم، ما برای اینکه مشاور مخصوص خدا بشیم باید دلشو بدست بیاریم، حواست جمع باشه، وقتی من چیزی براش تعریف می‌کنم بعد بلافاصله برای به دست آوردن اطمینانش می‌گم: قربان، اگه باور نمی‌کنید از عزرائیل بپرسید! تو هم معطل نمی‌کنی و فوری می‌گی: <بله، قربان، شیطان حقیقت را می‌گوید!>. فراموش نکن که این آخرین مرحلۀ رسیدن به هَدفِ‌مونه ..."
عزرائیل ناگهان توقف می‌کند و با قطع کردن حرف شیطان با تعجب می‌پرسد: "هدف؟! تو از هدف با من صحبت نکرده بودی، مگه ما چه هدفی داریم؟!"
شیطان که غافلگر شده بود زیرکانه می‌گوید: "ای فراموشکار! اما حالا این چیزها مهم نیست، ما باید فوری برای خوابیدن به رختخواب بریم تا بتونیم فردا سر وقت در دفتر مشاور پیر حاضر بشیم، بجُنب سریع‌تر بیا که وقتِ زیادی نداریم."
 
مشاور پیر در دفتر کارش با نگرانی به اینسو و آنسو می‌رفت، مرتب به ساعت دیواری نگاه می‌کرد و سپس از پنجره به آسمان نگاهی می‌انداخت ببیند که آیا خورشید طلوع کرده است یا نه. در این هنگام کسی با سرانگشتِ دستِ اشاره ضربۀ آرامی به درِ اتاقش می‌زند و فرشتۀ زیبای جوانی سرش را داخل اتاق می‌کند و می‌گوید: اجازه می‌دهید شیطان و عزرائیل داخل شوند؟
مشاور پیر سریع پشت میزش می‌نشیند و با اشاره سر اجازه ورود می‌دهد.
ابتدا عزرائیل و بدنبالش شیطان وارد اتاق می‌شوند و با گفتن صبح بخیر کنار در اتاق منتظر می‌مانند. مشاور پیر با بلند کردن سر از روی پرونده‌ای که در دست داشت می‌گوید: "صبح بخیر آقایان" و با اشارۀ دست به مبل‌ها ادامه می‌دهد: "بفرمائید بنشینید." و به سکرتر که هنوز سرش از کنار در اتاق دیده می‌شد می‌گوید: "لطفاً سه فنجان قهوه."
چند لحظه بعد در اتاق باز می‌شود و خدا با در دست داشتن یک سینی با چهار فنجان قهوه داخل می‌شود.
مشاور پیر با دیدن خدا از جا می‌جهد و بی‌اراده می‌گوید: "خدای من!!! شما چرا زحمت کشیدید و سینی قهوه را آوردید؟!" و بعد با سرعت می‌دود تا سینی را از خدا بگیرد، اما پایش به فرش گیر می‌کند و کنار مبلی که شیطان بر رویش نشسته بود به زمین می‌افتد. شیطان و عزرائیل که پشت‌شان به درِ اتاق بود و از ورود خدا بی‌خبر بودند با افتادن مشاور پیر با عجله برای کمک از جا بلند می‌شوند که چشمشان به خدا و سینی قهوه در دستش می‌افتد. عزرائیل به یک چشم بهمزدن داسش را مانند تفنگ در دست می‌گیرد و خبردار می‌ایستد، شیطان خود را جلوی پای خدا بر روی زمین می‌اندازد و همانطور باقی‌می‌ماند.
خدا در دل به خود می‌گوید: "اگر این ابله آن روز جلوی پای آدم هم به همین شکل سجده می‌کرد حالا اوضاع‌مان اینطور نمی‌شد." و با گفتن "صبح بخیر آقایان" سینی را روی میز می‌گذارد، سپس به شیطان می‌گوید که برخیزد، به عزرائیل با اشاره می‌فهماند که داسش را کنار بگذارد و دوباره بنشیند و با گرفتن دست مشاور پیرش به او کمک می‌کند تا از زمین بلند شود.
 
حالا چهار مرد بر روی مبلِ دفتر مشاور پیر نشسته‌اند؛ خدا و مشاور پیر در کنار هم، عزرائیل و شیطان هم در کنار هم و در مقابل خدا و مشاور پیر، آنها در سکوت مشغول نوشیدن قهوه خود هستند. شیطان زیرچشمی و پنهانی خدا و مشاور پیر را زیر نظر دارد، مشاور پیر از اینکه نمی‌داند خدا چه حرفی برای گفتن دارد و عاقبتِ این جلسه چه خواهد شد کمی مشوش است و عزرائیل گاهی به مشاور نگاه می‌کند، گاهی به شیطان و خدا و سپس به داسش که از تمیزی و تیزی مانند خورشید می‌درخشید.
خدا فنجانش را روی میز می‌گذارد، با سرفه خفیفی سینه‌اش را صاف می‌کند و عزرائیل را مخاطب قرار می‌دهد: "خوب، حالا کمی از کار خودت برام تعریف کن."
عزرائیل که به شیطان قول داده بود اصلاً حرف نزند از اینکه خدا اول از همه او را مخاطب قرار داده است غافلگیر می‌شود و نمی‌دانست چه باید بگوید. خدا از سکوت عزرائیل خیلی از چیزها را می‌خوانَد، و در حالیکه سرش را با تأسف تکان می‌داد سؤالش را تکرار می‌کند.
عزرائیل که به یاد آورده بود خدا می‌تواند افکار دیگران را بخواند دچار دلشوره می‌شود و دستپاچه می‌گوید: "قربان در روی کره‌زمین اوضاع بقدری قاراشمیش است که فکرم به هزار جا می‌رود! از کجای کارم براتون بگم که ناراحت نشوید. همانطور که می‌دانید من قلب رئوفی دارم و از شما که پنهان نیست و بخوبی می‌دانید که وظیفۀ گرفتن جانِ جانداران را که شما بعهده‌ام گذاشته‌اید با کمال میل انجام نمی‌دهم، اما چون من و شیطان تا پایانِ جهان باید زنده بمانیم و به وظیفه‌مان عمل کنیم بنابراین چارۀ دیگری برایم باقی‌نمی‌ماند. سرتان را درد نیاورم، من تا همین اواخر برای گرفتن جان مردمی که ساعتِ عمرشان بپایان رسیده بود با چشم گریان سراغشان می‌رفتم، اما حالا اگر شما با چشم خودتان نبینید باور نمی‌کنید که مردم برای مُردن صف می‌کشند و برای دادنِ جانشان ساعت‌ها سرپا انتظار آمدنم را می‌کشند، من هم که دو دست بیشتر ندارم، به جان شما قسم وقت نمی‌کنم دو دقیقه بیکار بنشینم و با خیال راحت یک فنجان قهوه بنوشم و نفسی تازه کنم ..."
شیطان بعد از چند سرفۀ پی در پیِ مصنوعی حرف عزرائیل را قطع می‌کند و می‌گوید: "می‌بخشی، اما فکر نمی‌کنی که گزارش دادنِ طولانی ممکنه بر خستگی خداوند بیفزاید؟!" و بعد رو به خدا می‌گوید: "قربان کمی قهوه بنوشید خستگی‌تان از بین برود."
خدا اما بجای نوشیدن قهوه به چشمان شیطان نگاه می‌کند و می‌پرسد: "خوب، شما چکار می‌کنید؟ زندگی بر روی زمین به شما خوش می‌گذرد؟!"
شیطان با شنیدن این پرسشِ کنایه‌آمیزْ خاطراتِ زمانِ مورد غضبِ خدا واقع گشتن دوباره در برابر چشمانش جان می‌گیرد. لحظه‌ای برق انتقام در چشمانش می‌درخشد و بعد شاکیانه پاسخ می‌دهد: "قربان، زندگی در جهنم هزار بار ارزشش بیشتر از زندگی بر روی زمین است. اما شاید شما نتوانید آن را درک کنید، بویژه حالا که شما مدت‌هاست پایگاهِ اصلیتان را در بهشت برقرار کرده‌اید و آنطور که به من خبر داده‌اند حتی دیگر برای سرکشی به جهنم هم نمی‌روید، چه برسد به اینکه یک تُک پا تشریف بیاورید و ببینید که بر روی زمین اوضاع از چه قرار است ..."
مشار پیر ناگهان مانند شیرِ خشمگینی می‌غرد: "نزاکت را رعایت کنید، مگر فراموش کرده‌اید با چه کسی صحبت می‌کنید ..."
خدا با بالا بردن دست راست حرف مشاورش را قطع می‌کند و می‌گوید: "اجازه بدهید حرفش را بزند! او درست می‌گوید، من مدت‌هاست برای سرکشی به جهنم نرفته‌ام، و اوضاع زمین را هم می‌بینید که به چه شکل درآمده است." و به شیطان می‌گوید: "شما ادامه بدهید!"
شیطان با گفتن "متشکرم" ادامه می‌دهد: "قربان، بی‌ادبی نباشد، اما من مایلم کاملاً رُک و بی‌پرده با شما صحبت کنم، البته اگر لطف کنید و اجازه دهید!"
خدا انگار که انتظار این حرف را می‌کشیدْ خیلی خونسرد به او می‌گوید: "شما هرطور مایلید می‌توانید با من صحبت کنید."
با این حرف برقی در چشمان شیطان می‌درخشد و می‌گوید: "خدا را شکر که در این اتاق دو نفر از یاران و همبازیِ دوران کودکی‌تان وجود دارند و می‌توانند بعدها اگر لازم شود به حرف‌های زده شده بین من و شما شهادت دهند ..."
مشاور پیر دوباره خشمگین می‌شود و با صدای بلند می‌گوید: "آقای شیطان، مواظب کلمات و جملاتی که از دهان خارج می‌سازید باشید و از مهربانی خداوند سوءاستفاده نکنید!"
نقش لبخندی بر لب‌های خدا هویدا می‌شود و می‌گوید: "جناب مشاور، من از لطف شما ممنونم، اجازه بدهید شیطان حرفش را هر طور که مایل است بزند. اما نباید فراموش شود که حرف‌های این جلسۀ ما کاملاً خصوصی‌ست و باید در همین اتاق هم دفن شود."
حالا شیطان از مهربانی بیش از حدِ خدا کمی مشکوک می‌شود و در دل به خود می‌گوید: نکند کلکی در کار باشد؟ نکند مشاور و خدا نقشه کشیده‌اند تا مدرک کافی بر علیه من بدست آورند؟ بعد به عزرائیل نگاهی می‌اندازد ببیند که آیا دست او هم در این کاسه است یا نه، اما خیلی زود به یاد می‌آورد که  او و عزرائیل از زمانِ پخش کردنِ گَردِ مخصوص درختان میوۀ بهشت در هوا تمام لحظات را با هم بوده‌اند، بنابراین برای احتیاط می‌گوید: "قربان، حق با جناب مشاور است، من بخاطر مهربانی شما کمی زیاده‌روی کردم، می‌بخشید، دیگر تکرار نمی‌شود." و با برداشتن فنجان قهوه‌اش ساکت می‌شود.
بقیه هم پس از لحظه‌ای به علت ساکت ماندن شیطان فنجان‌های قهوه خود را بدست می‌گیرند و مشغول نوشیدن می‌شوند.
حالا عزرائیل که در ناشکیبائی زبانزد خاص و عام است فنجان قهوه‌اش را بر روی میز قرار می‌دهد و به شیطان می‌گوید: "خوب منتظر چی هستی، خداوند فرمودند ادامه بده، پس چرا حرف نمی‌زنی؟"
شیطان در حال نوشیدن قهوه از بالای فنجانش طوری به عزرائیل نگاه می‌کند که عزرائیل فوراً متوجه چشمک زدن در آن نگاهِ کوتاه می‌گردد و بخاطر حرفی که زده بود خوشحال می‌شود.
مشاور پیر هم با خالی شدن فنجانش و قرار دادن آن بر روی میز به شیطان تذکر می‌دهد: "خداوند را بیش از این در انتظار نگذارید!"
شیطان در حالیکه آهسته زیر لب زمزمه می‌کرد <صبر کن آقای مشاورِ فسیل گشته، خدمت تو هم خواهم رسید!> فنجانش را روی میز قرار می‌دهد و مانند تاجری که می‌خواهد با طرفِ معامله چانه بزند می‌گوید: "قربان، چطور است که از ابتدایِ ماجرا شروع به صحبت کنیم؟"
خدا با تعجب می‌پرسد: "از ابتدای ماجرا! منظورتون چیست؟"
در حالیکه گوش‌های درازِ سُرخِ شیطان سُرختر از همیشه گشته بود می‌گوید: "قربان منظورم از ابتدای ماجرا همان به اصطلاح خلقت جهان است! لطفاً در این جمعِ خصوصی بفرمائید که خلقت جهان جریانش از چه قرار است؟!"
خدا اول به مشاور پیرش نگاه می‌کند، بعد به عزرائیل و سپس به شیطان می‌گوید: "مگر یک موضوع را چند بار تعریف می‌کنند؟! آیا می‌توانید حدس بزنید که تا حال چند بار این موضوع را تعریف کرده‌ام؟"
شیطان به دست‌هایش نگاهی می‌اندازد، هر دستش دارای سیزده انگشت بود، بنابراین فقط دست چپش را بالا می‌آورد و می‌گوید: "خیلی کمتر از انگشت‌های دستِ چپم."
مشاور پیر از جا می‌جهد و فریاد می‌کشد: "این حرف‌های بی‌معنی چیست که شما بر زبان می‌آورید؟ خجالت نمی‌کشید دروغ به این بزرگی می‌گوئید؟"
شیطان مانند آدم‌های بی‌ادبِ جنوبِ کره زمین می‌گوید: "من نمی‌فهمم که شما چرا بیخودی جوش می‌زنید! خداوند خودشون حی و حاضر اینجا نشستن، شما لازم نیست کاسۀ داغتر از آش بشید!"
عزرائیل که از بی‌ادبی شیطان ناراحت شده بود می‌گوید: "خواهش می‌کنم حرمت جلسه را از بین نبرید، و در برابر خداوند ادب را رعایت کنید!"
خدا برای اینکه بحث به مرافعه نکشد به مشاور می‌گوید: "اگر برایتان زحمت نمی‌شود، لطفاً به سکرتر سفارش قهوه بدهید." و با این حرف همه آرام می‌گیرند و مشاور با به صدا آوردن یک زنگولۀ چینی سکرترش را به اتاق می‌خواند.
فرشته که مشخص بود در این بین خود را کمی آرایش کرده است در را نیمه‌باز می‌کند و با داخل کردن سرش به اتاق می‌پرسد: "امری بود قربان؟"
مشاور مؤدبانه طوریکه انگار تازه همین امروز با سکرتر آشنا شده است می‌گوید: "لطفاً چهار فنجان قهوه برایمان بیاورید."
لحظه‌ای بعد سکرتر با یک سینی و چهار فنجان قهوه داخل اتاق می‌شود.
هر چهار نفر با دیدن چهرۀ مانندِ ماهِ سکرتر از جا بلند می‌شوند و سعی می‌کنند سینی را از دست او بگیرند.
خدا که زودتر از دیگران بر خود مسلط شده بود فوری دوباره می‌نشیند و می‌گوید: "دست شما درد نکند. اسم شما چیست؟ خانمی به زیبائی شما چرا باید در اینجا به عنوان سکرتر کار کند؟!"
سکرتر از تعریف خدا خجالت می‌کشد، رنگ چهره‌اش مانند گل‌سرخ می‌شود و می‌گوید: "قربان، اسم من هنوز هم جوفیل است! جوفیل فرشتۀ عشق! فکر کنم شما بخاطر مشغله زیاد فراموش کرده‌اید که من بدستور جنابعالی به اینجا برای سکرتری نزد آقای مشاور فرستاده شدم و هر سال گزارشاتم را کتباً برای شما می‌فرستم ...."
مشاور پیر حرف سکرتر را قطع می‌کند و شگفتزده به خدا می‌گوید: "قربان، یعنی شما به من انقدر بی‌اعتمادید که برای زیر نظر داشتنم سکرترِ مخصوص برایم فرستاده‌اید؟" بعد غمگین سرش را در دو دست می‌گیرد و به فکر فرو می‌رود.
خدا هم به فکر فرو رفته بود. هرچه فکر می‌کرد به یاد نمی‌آورد که کسی را مأمور کرده و به عنوان سکرتر پیش مشاور فرستاده باشد و زیر لب به خود می‌گوید: "خدای من! نکند که دچار آلزایمر شده‌ام! چرا من نامِ فرشتۀ به این خوشگلی را از یاد برده‌ام؟ جوفیل چه نام زیبائی‌ست، چرا من او را پیش خودم در بهشت نگاه نداشته‌ام؟! خدای من، دارم کم کم دیوانه می‌شوم. اصلاً چرا من دستور داده‌ام که شیطان و عزرائیل اینجا به دفتر مشاور بیایند؟ پس چرا بجای اینکه من مطالبی را از آنها بپرسمْ شیطان فقط حرف می‌زند؟ طوریکه انگار او من را به اینجا احضار کرده است و من باید پاسخگوی پرسش‌های او باشم! ..."
جوفیل که متوجه دگرگون شدن حالتِ چهرۀ خدا شده بود سریع از اتاق خارج می‌شود و برای خدا آب‌قند می‌آورد و به دستش می‌دهد.
خدا با نوشیدن آب‌قند دوباره سرحال می‌آید و بلافاصله پس از مسلط شدن بر ذهنش می‌گوید: "جوفیل خانم، از شما متشکرم، لطفاً بعد از خارج شدن از اتاق سریع به سمت بهشت پرواز کنید و بعد از معرفی کردن خود به باغبان مخصوصمْ همانجا بمانید تا من برگردم!"
مشاور پیر با خارج شدنِ سکرتر از اتاق آه عمیقی می‌کشد و به خود می‌گوید: "این هم از شانس من! تازه داشت بودنِ با سکرترم به من حال می‌داد! دیگه سکرتری به این خوشگلی گیرم نمیاد!"
شیطان که ورود به بهشت برایش ممنوع بودْ با تعجب از خدا می‌پرسد: "می‌بخشید قربان فضولی می‌کنم، چرا شما خانم جوفیل را در این هوای سرد به جهنم نمی‌فرستید؟"
خدا خیلی سریع قبل از آنکه آلزایمر دوباره به سراغش بیاید می‌گوید: "شما تا لحظه‌ای که من چیزی از شما نپرسیده‌ام ساکت می‌مانید و یک کلمه هم حرف نمی‌زنید!" سپس رو به مشاورش می‌گوید: "حق با شما بود؛ اگر به مُرده رو بدهیم در کفنش هم خرابکاری می‌کند." و خشمگین به شیطان می‌گوید: "حالا نوبت شماست. شما حالا بدون حاشیه رفتن برایم از ماجرای دزدیِ گَردِ مخصوصِ درختان میوۀ بهشت تعریف می‌کنید!"
شیطان در پیِ پاسخ مناسبی می‌گشت که عزرائیل می‌گوید: "قربان من جواب بدم؟ قول می‌دم که راستش ..."
شیطان با نگاه خشمگینی به چشمان عزرائیل حرف او را قطع می‌کند و می‌گوید: "به نظر می‌رسد که شما جدی بودن این جلسه را فراموش کرده‌اید!؟ خداوند از من چیزی پرسیدند و من هنوز نمرده‌ام که شما می‌خواهید بجای من پاسخ بدهید، آقای چاپلوس!" و بجای پاسخ دادن به پرسش خدا می‌گوید: "قربان، من پبشنهاد می‌کنم که عزرائیل را به مشاور دست چپ خود برگزنید، او به هیچ‌وجه به درد مشاور دست راست بودن نمی‌خورد! و من به شما قول شرف می‌دهم که به عنوان مشاور دست راستِ شما از هیچگونه جانفشانی شانه خالی نکنم!"
خدا لحظه‌ای از تعجب دهانش باز می‌ماند و سپس می‌گوید: "متوجه نشدم، منظورتون از مشاورِ دست راست و دست چپ چیست؟!"
مشاور که مشوش شده بود ملتمسانه می‌گوید: "قربان، شما باید من را عفو کنید. من نمی‌دانستم با چه ترفندی این دو را به دفتر بخوانم که از آمدن سرپیچی نکنند، به این خاطر اعلام کردم که ممکن است شما بخواهید در موردِ انتخابِ مشاورِ دست راست و دست چپِ خود با این دو مشورت کنید!"
شیطان چاپلوسانه می‌گوید: "قربان، من به شما تبریک می‌گویم، شما افراد مناسبی را برای مشورت انتخاب کردید."
خدا با عصبانیت از جا برمی‌خیزد و خشمگین می‌گوید: "جلسه فعلاً تعطیل است، من یک ساعت دیگر برمی‌گردم، آقایان تا برگشتن من اجازه ندارند حتی یک کلمه با هم حرف بزنند!" و هنگام خارج شدن با بستن محکمِ درِ اتاق جدی بودن حرفش را به نمایش می‌گذارد.
 
از دفتر کار مشاور پیر تا اتاق باغبانِ بهشت فاصلۀ زیادی نبود، اما خدا فکرش چنان به شنیده‌ها و دیده‌هایش تا این لحظۀ از روز مشغول بود که فاصلۀ یک ثانیه‌ای تا مقصد را در سه ساعت پیمود!
خدا دفتر مشاورش در سازمانِ <زمان برای زمین> را به این خاطر ترک کرده بود چون نمی‌خواست دوباره بر شیطان خشم گیرد. مشاور مخفی‌اش، یعنی باغبانِ بهشت، به او توصیه کرده بود که عادتِ خشم گرفتن بر دیگران را چون عاقبت خوشی ندارد باید ترک کند!
مشاور مخفی همچنین به او توصیه کرده بود که دیگر وقتش رسیده و باید شروع به انتقاد از خود کند، زیرا انسان به یک سرمشق محتاج است و چه کسی بهتر از خودِ خدا. وقتی مردم ببیند که حتی خدا از خودش انتقاد می‌کندْ بنابراین آنها هم سر شوق خواهند آمد و با انتقاد از خود زودتر آمرزیده می‌گردند.
 
شیطان لحظۀ کوتاهی پس از رفتن خدا به عزرائیل می‌گوید: "نزدیک بود کار دستمون بِدی! آیا بجز گرفتنِ جان قادر به کار دیگری نیستی؟ داشتی درست و حسابی کار را خراب می‌کردی، اگر چند کلمه بیشتر حرف زده بودی باید شغل مشاوری را در خواب می‌دیدیم!"
عزرائیل با دلخوری می‌گوید: "تو هم دلت خوشه، طوری حرف می‌زنی که انگار وقتی خدا برگرده من و تو را بلافاصله به عنوان مشاورینش انتخاب می‌کنه!؟"
مشاور پیر با عصبانیت از جا بلند می‌شود و می‌گوید: "ساکت باشید، نشنیدید خداوند چه گفتند؟ در نبودِ ایشان یک کلمه هم نباید حرف زد!"
شیطان پوزخندی می‌زند و می‌گوید: "باز هم که شما کاسۀ داغتر از آش شدید! اگر من بجای شما بودمْ بجای حرف زدن منطورمو پانتومیم‌گونه نمایش می‌دادم."
عزرائیل دوباره در مقام دفاع از مشاورِ پیر به شیطان می‌گوید: "لطفاً نزاکت مراعات شود!"
در این هنگام شیطان خیلی جدی آن دو را مخاطب قرار می‌دهد: "من از شما دو نفر می‌پرسم، آیا این دستور که ما نباید در نبودِ ایشان یک کلمه حرف بزنیم عاقلانه است؟ آیا متوجه نشدید که هرچه زمان بیشتر می‌گذرد حرف‌ها و کارهای خدا غیرمنطقی‌تر می‌شود؟"
مشاورِ پیر با عصبانیت و همزمان کنجکاو دوباره می‌نشیند و می‌گوید: "زبانتان را گاز بگیرید. شما خوب می‌دانید که خداوند عقلِ کل و بی‌خطاست؟"
شیطان که متوجه کنجکاویِ مشاورِ پیر شده بود فنجان او را از قهوه پُر می‌کند و می‌گوید: "جناب مشاور عزیز و گرامی، قهوه‌تان را بنوشید تا سرد نشود، شما خوب می‌دانید که هیچکدام از فرشتگان بیشتر از من خدا را دوست ندارند، من از شما می‌پرسم، آیا این عاقلانه است که عده زیادی از مردمِ زمین در اثر ویروس کرونا بمیرند؟ آیا بعد مردم از خود نمی‌پرسند چرا باید خدا چنین ویروسِ خشمگینی را به جانشان بیندازد؟ بگذریم از اینکه عده‌ای از مردم معتقدند که این ویروس را آمریکا به جان مردم انداخته، عده دیگری هم معتقدند که چین مسبب این کار بوده، اما نباید فراموش کرد که عده زیادی هم معتقدند که خدا مستقیم در این کشتار دست دارد! و می‌گویند که او با این کارش هم خود را بدنام ساخته و هم این عزرائیل بیگناه را. خوب، جناب مشاور، اگر حالا ما از خداوند بپرسیم که دلیل این کارش چیست، آیا به نظر شما ایشان به ما چه پاسخی خواهند داد؟ من از همین حالا به شما و این عزرائیل بیگناه می‌گویم که خداوند هیچ پاسخ منطقی برای این سؤال نخواهد داشت، اگر باور نمی‌کنید می‌توانید با من شرط ببندید، اگر خدا به ما پاسخی منطقی بدهد و من بازنده شومْ بنابراین از عزرائیل خواهش می‌کنم که جانم را بگیرد و به خدا بگوید که شیطان هم به کرونا مبتلا شد و نجات دادنش غیرممکن بود. اما اگر من برنده شدم، باید شما از خداوند بخواهید که من را مشاور دست راست خود کند."
مشاور لبخندی زیرکانه می‌زند و می‌گوید قبول. عزرائیل هم که ایمانش به خدا قویتر از تمام فرشتگان است می‌گوید قبول و چشمکی به مشاورِ پیر می‌زند که از چشم شیطان مخفی نمی‌ماند.
 
خدا همانطور که آهسته به سمت بهشت می‌رفت با خود زمزمه می‌کرد: "اِ اِ اِ، ببین اوضاع چقدر خراب است که حتی مشاورِ مخفی‌ام، این باغبانِ پیر به من پیشنهاد داده که از خود انتقاد کنم! من بعد از خلقت انسان فقط دستور داده‌ام و اصلاً به این فکر نیفتاده‌ام که شاید دستوری را که می‌دهم بتواند اشتباه باشد! من اول فکر می‌کردم که بخاطر عصبانی برخورد کردنم با او ناراحت شده است و به این دلیل پیشنهادِ خشم نگرفتن بر دیگران و انتقاد از خود را به من داده است، اما دیدار امروزم به من ثابت کرد که شیطان باید هنگام گرفتن گَردِ مخصوصِ تقویت درختانِ میوۀ بهشت در این باره با باغبان صحبت کرده و او را فریفته که این پیشنهاد را به من بدهد." خدا لحظه‌ای به فکر فرو می‌رود و بعد به خود می‌گوید: "شاید انتقادِ از خود چیز بدی نباشد، شاید به این وسیله اعتماد انسان‌ها بیشتر شود و دست از ستیز با من بکشند! من حتماً باید در این باره با باغبان صحبت کنم. اما اول باید فرشتۀ زیبا را ببینم و چند لحظه‌ای از بودنش در کنارم لذت ببرم و تکلیفش را مشخص کنم."
خدا پس از رسیدن به بهشت فرشتۀ زیبا را در اتاقِ کار باغبان می‌یابد که مشغول خنده و گفتگو بودند.
خدا بدون در زدن داخل اتاق می‌شود. باغبان که کاملاً نزدیک فرشته نشسته بود و در ضمنِ گفتگو فرشته را پیاپی بو می‌کشید و لذت می‌بردْ با دیدن ناگهانی خدا از جا می‌جهد و بعد از سلام دادن می‌گوید: "این خانمِ فرشته ساعت‌هاست انتظار شما را می‌کشند!"
خدا از اینکه باغبان فرشته را تنها نگذاشته و سرگرمش ساخته است از او تشکر می‌کند و به فرشته می‌گوید: "جوفیل خانم، امیدوارم از دیر آمدنم ناراحت نشده باشید، من فقط می‌خواستم به شما بگویم که مأموریت شما در نزد مشاورِ پیر به پایان رسیده است، و از حالا به بعد شما به عنوان سکرتر مخصوص خودِ من در دفترم مشغول به کار می‌شوید. حالا می‌توانید برای استراحت کردن بروید و از فردا ساعت هشت صبح در دفتر کارم مشغول به کار شوید."
فرشته دوباره رنگ صورتش سرخ می‌شود، تشکر سریعی از خدا می‌کند و با زدنِ لبخندی به باغبان اتاق را ترک می‌کند.
خدا و باغبان از پشت پنجره رفتن فرشته را تماشا می‌کردند و از نوعِ گام برداشتن‌اش لذت می‌بردند.
با ناپدید شدن فرشته خدا می‌نشیند و باغبان را دعوت به نشستن می‌کند.
باغبان قصد داشت برای خدا قهوه بیاورد اما خدا می‌گوید: نه، بنشین، ما باید در باره موضوع مهمی صحبت کنیم.
باغبان روبروی خدا می‌نشیند و می‌پرسد: هنوز هم از دست من عصبانی هستید؟
خدا خجالتزده می‌گوید: ابداً، من مایلم بخاطر رفتار اخیرم از تو طلب بخشش کنم، اما اگر تو هم بجای من بودی و می‌دیدی که باغبان و مشاورِ مخصوصت توسط شیطان فریب خورده است شاید همین رفتار را می‌کردی.
باغبان می‌گوید: قربان، فکر کنم حالا وقتش رسیده باشد که من به شما نظرم را در باره شیطان بگویم، و امیدوارم که شما با بردباری به حرفم گوش بدهید و در باره آن کمی فکر کنید.
خدا در حالیکه به خود می‌گفت "من نمی‌دونم چرا امروز کسی به من اجازه حرف زدن نمی‌ده!" به باغبان می‌گوید: پس اول برایم قهوه بیار تا من در حال گوش کردن قهوه هم بنوشم.
خدا به آرامی قهوه می‌نوشید و آرامش او به باغبان دلگرمی می‌بخشد و می‌گوید: قربان، اگر اجازه بدهید حرفم را شروع می‌کنم. باید به اطلاعتان برسانم که من به اندازه کافی با شیطان نشست و برخاست دارم که بدانم چه وقت می‌شود به حرف‌هایش اعتماد کرد و چه وقت باید مراقب بود که فریبش را نخورد.
خدا لبخندی می‌زند و می‌گوید: البته بجز فریب خوردن اخیر و دادن گَردِ تقویت درختان میوۀ بهشت به شیطان.
باغبان کمی خجالتزده اما حق به جانب می‌گوید: قربان، اگر شما هم حوا را به اندازه من دوست می‌داشتید شاید دچار این اشتباه می‌شدید. وقتی شیطان به من گفت حوا حامله است و دلش می‌خواهد که میوۀ درخت سیبِ باغ خانه‌اش مزۀ سیب‌های بهشت را بدهد، من با شنیدن نام حوا همه چیزهایِ دیگر را فراموش کردم، فراموش کردم که حوا دیگر زنده نیست و بنابراین نمی‌تواند بر روی زمین درخت سیبی در باغ خانه‌اش داشته باشد، با شنیدن خبر حامله بودن حوا ناگهان دختر بدنیا نیامده‌اش در برابر چشمانم ظاهر گشت که در باغ خانه‌شان در زیر درخت سیب ایستاده و دستش را دراز کرده تا سیب بچیند .....
خدا حرف او را قطع می‌کند و می‌گوید: من که از تو طلب بخشش کردم، بله، من هم اگر جای تو بودم با شنیدن نام حوا حتماً فریب شیطان را می‌خوردم و بجای نیمی از سهمیه گَردِ بهار امسال تمام گَرد را به او می‌دادم، من اگر بیشتر از تو حوا را دوست نداشته باشم کمتر هم دوست ندارم و شیطان را هم به اندازه تو به خوبی می‌شناسم.
باغبان با عجله حرف خدا را قطع می‌کند و می‌گوید: فکر نکنم قربان که اینطور باشد، شما از زمانیکه بر شیطان غضب گرفتید و به زمین تبعیدش کردید دیگر با او صحبت نکردید، اما من بطور مرتب با او حرف می‌زنم، البته چون شما ورودش به بهشت را ممنوع ساخته‌اید بنابراین من و او بر روی نیکمت کنار درب ورودی بهشت همدیگر را ملاقات می‌کنیم.
خدا شگفتزده می‌گوید: "عجب" و دوباره ساکت به گوش دادن ادامه می‌دهد.
باغبان جرعه‌ای از قهوه‌اش می‌نوشد و ادامه می‌دهد: قربان، شیطان معتقد است که شما از همان ابتدا دچار اشتباهات فاحش شده‌اید. من سعی می‌کنم تا جائیکه خاطرم است این اشتباهات را یکی یکی به عرض شما برسانم. او تأکید دارد که درخواست شما از او بخاطر سجده کردن در برابر آدم و تبعید شدنش اصلاً دارای پایه منطقی نبوده است، چون آدم در آن زمان نه دانشی داشت و نه بعد از تبعید به زمین توانست بچه‌های خودش را خوب تربیت کند، اما شما او را که باهوش‌ترین فرشته‌هایتان بود به زمین تبعید کردید. او می‌گفت پرسش این است که اگر آدم قابل سجده کردن بود پس چرا باید به زمین تبعید می‌شد، اصلاً چرا باید به کسی دستور داد که میوه‌ای را بخورد یا نخورد؟ حالا اگر سیب یک میوه سمی بودْ می‌شد منطق این دستور را فهمید، اما این را نمی‌شود درک کرد که پس چرا خوردن سیب در روی زمین ممنوع نیست؟ و چرا اصلاً خدا من را فرستاد زمین و گفت برو و مردم را فریب بده! اگر خدا از آن بالا بیاید پائین و ببیند و بشنود که مردم چه می‌گویند زبانش بند می‌آید .....
خدا عصبانی شده بود، اما در حالیکه به خودش زحمت می‌داد از کوره درنرود فنجانش را بر روی میز قرار می‌دهد و حرف باغبان را قطع می‌کند: تند نرو دوستِ پیر من، من چیزهائی می‌دانم که شیطان و انسان نمی‌دانند .....
باغبان هم حرف خدا را سریع قطع می‌کند و می‌گوید: بله، این درست همان چیزی است که من و شیطان در باره‌اش بسیار بحث و گفتگو کردیم، شیطان می‌گفت که همیشه وقتی شما کم می‌آورید می‌گوئید من چیزی می‌دانم که تو نمی‌دانی، او می‌گفت آیا این شایسته خدا است که دانسته‌هایش را از دیگران مخفی نگاه دارد؟ پس چرا دانسته‌هایش را به ما هم نمی‌گوید که به دانش‌مان افزوده شود، و می‌گفت که شما از همان ابتدا دچار فراموشی بوده‌اید، و دلیلش این است که همیشه بعد از کباب سرخ کردن فراموش می‌کنید آتش را خاموش کنید و کوه‌های آتشفشان بعد از مدتی دوباره فعال می‌شوند، و یا از ادعاهای عجیب و غریب فرستادگانتان می‌گوید که دیگر نمی‌شود با آنها مردم روی زمین را فریفت؛ از قبیل راه رفتن مسیح بر روی آب، تبدیل عصای موسی به مار، زنده ساختن مُرده، او می‌گفت که این خالی‌بندی‌ها می‌توانست مردم چند هزار سال پیش را قانع سازد، اما مردم امروزِ روی زمین حتی دیگر به شیطان نیازی ندارند، خودشان یک پا شیطان هستند، و به این دلیل باید خدا در فرمانش تجدید نظر نموده و من را دوباره به بهشت دعوت کند و مشاور دست راست خود سازد .....
خدا بی‌حوصله حرف باغبان را قطع می‌کند و می‌گوید: کافیه، من امروز از مشاور دستِ راست شدن شیطان به اندازه کافی شنیده‌ام و دیگر لازم نیست که تو هم آن را تکرار کنی! آیا فکر می‌کنی شیطان حقیقت را می‌گوید؟ آیا مردم حالا دیگر شیطان را هم درس می‌دهند؟
باغبان غمی را که در چشمان خدا نشسته بود می‌بیند و برای دلداری دادن می‌گوید: قربان، شما که شیطان را می‌شناسید، او با کمال میل اغراق می‌کند، مطمئن باشید که هنوز عده‌ای پیدا می‌شوند که شیطان بتواند گول‌شان بزند، اما چون او خیلی مایل است هرچه زودتر دوباره به بهشت برگرددْ بنابراین این ماجرا را بزرگ جلوه می‌دهد، قربان، اما اگر از من می‌پرسید باید بگویم که او نمی‌تواند مشاور دستِ راست شایسته‌ای برای شما باشد.
خدا به فکر فرو رفته بود، خودش هم در این بین بی‌میل نبود که با عفو کردن شیطان او را به بهشت بیاورد و مشاور دست راست خود سازد و به این ترتیب با سپردن مسئولیت‌ها به او فرصت کافی برای استراحت بدست آورد و کمی بیشتر با خانم جوفیل آشنا شود.
اما عملی ساختن این کار چندان هم راحت نبود. به احتمال زیاد این کار باعث هرج و مرج در جهنم می‌گشت و شایعه‌سازان بیکار نمی‌نشستند و می‌گفتند که خدا هم بالاخره گول شیطان را خورد و بابِ پارتی‌بازی در بهشت را گشود. شاید هم بگویند که دربِ بهشت باید به روی تمام مأمورین جهنم گشوده شود. اما با چنین کاری دیگر کسی باقی‌نمی‌مانَد که آتش جهنم را روشن نگاه دارد، سیخ داغ به چشم گناهکاران فرو کُنَد و گوش و زبان و دست و پایشان را بِبُرد ...
در این هنگام نقشِ بی‌رنگِ لبخندی بر چهرۀ خدا می‌نشیند و آهسته زیر لب زمزمه می‌کند: "باید همیشه قسمت پُر لیوان را دید. شاید هم وقتی شیطان را به بهشت بیاورم مردمِ روی زمین دیگر دلیلی برای فریب خوردن نیابند و جهنم محلی غیرضروری گردد و درش برای همیشه بسته شود. یا چطور است به عزرائیل دستور بدهم که دیگر جان مردم را نگیرد تا به این وسیله بهشت از مردمِ بیگناه پُر نشود. انجام این کارها ساده نیست، من باید خیلی سریع دوباره به دفتر مشاور پیرم برگردم و با آنها مشورت کنم."
خدا بلند می‌شود و به باغبان پیر که با تعجب به او خیره شده بود می‌گوید: "خودت را آماده کن و با من بیا، ما پیش مشاور پیر می‌رویم."
باغبان پیر در بین راه به خدا می‌گوید: "می‌بخشید قربان، شما تا حال من را به همراهِ خود به مأموریتی نبرده بودید!"
خدا در حال کاستن از سرعتش پاسخ می‌دهد: "امروز آمدن تو برایم خیلی مهم است، من هنگام وارد شدن به دفتر کار مشاور پیر تو را نامرئی می‌سازم و تو با من وارد دفتر می‌شوی، ما هر لحظه که مایل باشیم می‌توانیم بدون آنکه کسی متوجه شود با هم صحبت کنیم. مأموریت تو این است که دقت کنی و هروقت افراد حاضر در دفتر و بخصوص شیطان قصد فریبم را داشتند به من تذکر بدهی و آگاهم سازی. فراموش نکن که دقت و هشیاری تو در این جلسه برایم بسیار مهم است."
 
در دفتر کار مشاور پیر برخلاف دستور خدا نه تنها سکوت برقرار نبود، بلکه هر سه نفر آنها در اثر نوشیدن ودکائی که شیطان از آخرین سفر به روسیه با خود آورده بود شادِ شاد بودند.
آن سه نفر فنجان‌های خود را که شیطان در آنها یک پیک ودکا ریخته بود بالا می‌برند و پس از نوشیدن جرعه‌ای از آن شیطان می‌گوید: "جناب مشاور، من خوب می‌دونم که شما از مدت‌ها پیش نگران شغلتون هستید، من قول شرف می‌دم که بعد از مشاور دستِ راست خدا شدن شما شغلتان را تا ابدالدهر از دست نخواهید داد، و به تو دوست عزیزم این آزادی را خواهم داد که هر لجظه هر تعداد که مایل باشی جان جانداران را بگیری و به هیچ مرجعی هم پاسخگو نباشی." با این حرف آنها فنجان‌های خود را دوباره در دست گرفته و به سلامتی همدیگر جرعه‌ای می‌نوشند. در این لحظه درِ دفتر مشاور باز می‌شود و خدا داخل می‌گردد.
عزرائیل، شیطان و مشاور پیر همزمان فنجان‌هایشان را روی میز می‌گذارند، به سرعت بلند می‌شوند و با سلام دادن و بدون نگاه کردن به خدا ساکت باقی‌می‌مانند.
خدا با تعجب از باغبان پیر می‌پرسد: "اینجا چه بوئی می‌آید؟"
باغبان می‌گوید: "شبیه به بوی شرابِ بهشت است، اما کمی بینی را می‌سوزاند."
خدا جواب سلام آنها را می‌دهد و می‌گوید: "آقایان، بفرمائید بنشینید، می‌بخشید که انتظار کشیدنتان کمی طولانی شد."
خدا پس از نشستن بر روی صندلیِ کنار مشاور پیر سرش را به سمت او می‌چرخاند و می‌پرسد: "آیا شراب نوشیده‌اید؟"
مشاور پیر که در اثر نوشیدن قهوۀ مخلوط با ودکا زبانش کمی سنگین شده بود می‌گوید: "بله قربان ... نه قربان، شیطان چیزی بهتر از شراب برایمان با قهوه مخلوط کرد، اسمش ودکای روسی‌ست. مایلید آن را امتحان کنید؟"
باغبان به خدا می‌گوید: "قربان، اجازه بدهید اول من کمی از آن را بنوشم."
سپس با داخل کردن یک نیِ نامرئی در فنجانِ مشاور پیر جرعه‌ای از محتوی آن را می‌نوشد. پس از لحظه‌ای به خدا می‌گوید: "خیلی تند است، باید اثر قوی‌تری از شرابِ بهشت داشته باشد، زیاد از آن ننوشید!"
خدا که کنجکاویش تحریک شده بود می‌گوید: "چرا که نه، در قهوۀ من هم بریزید ببینم مزه‌اش چطور است."
مشاور پیر فوری فنجان خدا را که هنوز بر روی میز قرار داشت تا نیمه از قهوۀ داغ پُر می‌کند و شیطان بطریِ کوچکِ بغلیِ ودکا را از جیب بغلش بیرون می‌آورد و یک پیک در فنجانِ قهوۀ خدا می‌ریزد.
حالا آنها فنجان‌هایشان را بلند کرده و به سلامتی خدا می‌نوشند.
خدا فنجانش را بر روی میز قرار می‌دهد و می‌گوید: "مزۀ بدی نداشت، فقط کمی تند بود ..."
شیطان سریع به میان حرف خدا می‌دود و می‌گوید: "قربان، این بهترین ودکای روی زمین است، من برای اینکه هرگز ودکایم به پایان نرسدْ یک بطر کوچکِ بغلی تهیه کردم که هر مایعی را تا ابد در خود نگاه می‌دارد و هرچه از آن بنوشی تمام نمی‌شود."
خدا نگاه تحسین‌آمیزی به او می‌کند و می‌گوید: "من همیشه می‌دانستم که شما از باهوشترین فرشته‌ها هستید. لطفاً به تعداد کافی از این بطر کوچک بغلی برای بهشت تهیه کنید، تا افراد بهشت بدون نگرانی از تمام شدن شراب با خیال راحت هراندازه که دلشان می‌خواهد بنوشند."
باغبان پیر قصد داشت به خدا چیزی بگوید، اما چون خدا در اثر نوشیدن قهوۀ داغ و ودکا سرش کمی گرم شده بود با بالا بردن دستش باغبان را به خاموش ماندن می‌خواند.
خدا با نوشیدن باقیماندۀ قهوه‌ـ‌ودکایش می‌گوید: "خوب آقایان، حالا خوب توجه کنید که من چه می‌گویم."
شیطان خیرخواهانه می‌گوید: "قربان به خودتان زحمت ندهید، من می‌دانم که شما چه می‌خواهید بگوئید، حتی عزرائیل و جناب مشاور هم می‌دانند که چه می‌خواهید بگوئید."
خدا در حال خندیدن می‌گوید: "آیا این ودکا باعث غیبگویی هم می‌شود!؟"
شیطان هم بلند می‌خندد و پاسخ می‌دهد: "نه قربان، ودکا فقط آدم را سرخوش می‌سازد، اما از شما که پنهان نیست، وقتی شما رفتید ما برخلاف دستور شما با هم کمی صحبت کردیم. و جناب مشاور به ما گفتند که شما قصد دارید مدتی استراحت کنید و به این خاطر بدنبال مشاور دستِ راست شایسته و قابل اعتمادی می‌گردید. بنابراین جناب مشاور و دوست مهربانم عزرائیل به این نتیجه رسیدند که تنها فرد شایسته و قابل اعتماد برای این پُست من هستم. البته من در ابتدا فکر می‌کردم که می‌خواهند با من شوخی کنند، اما باید اعتراف کنم که در آخر مجبور گشتم حق را به جانب این دو فردِ کاردان و فرهیخته بدهم."
باغبان پیر به خدا می‌گوید: "قربان، مواظب باشید، دارد برای فریب دادنتان دانه می‌پاشد!"
خدا از باغبان می‌پرسد: "تو چه فکر می‌کنی، آیا شیطان می‌تواند این مسئولیت را به خوبی انجام دهد؟"
باغبان متعجب می‌گوید: "قربان، شما تا حال در این باره با من صحبت نکرده بودید، من اصلاً نمی‌دانستم که شما بدنبال مشاور دستِ راست می‌گردید! می‌بخشید اگر جسارت می‌کنم، مگر من نمی‌توانم این کار را به عهده بگیرم؟"
خدا می‌گوید: "البته که شما نمی‌توانید، شما تا حال نه جهنم را دیده‌اید و نه زمین را. برای سامان بخشیدن به مسائل جهنم و زمین کاری از دست شما برنمی‌آید. من بدنبال کسی هستم که بتواند براحتی مشکلات این دو محل را حل کند. و شیطان تنها فرشته‌ای است که می‌تواند این کار را بخوبی انجام دهد."
باغبان مردد می‌گوید: "هرچه شما بفرمائید."
در این بین آن چهار نفر چند فنجان قهوۀ مخلوط با ودکا نوشیده بودند و از سرخوشی همدیگر را تو خطاب می‌کردند.
شیطان موقعیت را مناسب می‌بیند و مستانه می‌گوید: "خدا جون، مستی است و راستی، من باید چیزی برات تعریف کنم، اما باید قول بدی که ناراحت نمی‌شی."
خدا هم مستانه می‌گوید: "قول می‌دم، شیطونی نکن و برو سر اصل مطلب."
شیطان پنهانی چشمکی به مشاور پیر می‌زند و ادامه می‌دهد: "آره داشتم می‌گفتم که اوضاعِ زمین خیلی قاراشمیشه. این مشاور پیر می‌تونه تمام حرف‌های منو تأیید کنه، من خیلی خوب می‌دونم که تو احساس خستگی می‌کنی و دلت می‌خواد مدتی استراحت کنی، حق هم داری، از دوران یخبندانی که در زمین براه انداختی و تونستی مدتی به خودت مرخصی بدی میلیون‌ها قرن می‌گذره، تو خودت بهتر از من می‌دونی که اگه من در خوندن افکار دیگران بهتر از تو نباشم بدتر هم نیستم، و از تمام افکار و تمایلات تو آگاهم، خیالت راحت باشه، من می‌دونم که مشکلات را چطور باید حل کرد، من به تو قول می‌دم که نذارم بهشت از بیگناهان پُر بشه، اصلاً لازم نیست به عزرائیل بگی که مدتی از گرفتن جون مردم دست بکشه، برعکس، این رفیقِ مهربونِ خودم باید سریع‌تر از هر زمانی جون مردمو بگیره، نگران نباش، من شیوۀ با یک ضربه دو مگس کشتن رو بهش یاد دادم، او حالا با شروع کرونا جون مردمو طوری می‌گیره که روحشون از جریان بی‌خبر می‌مونه و همراهِ جسمشون به گور سپرده می‌شه، به این ترتیب نه به جمعیت جهنم اضافه می‌شه و نه به جمعیت بهشت. به مشاور هم شیوه جدیدی یاد دادم که گردش زمین رو برای مدتی به اندازه‌ای که براش ممکنه کُند کنه، این گردشِ کُند زمین باعث می‌شه که غریزۀ جنسی در انسان از بین بره. به این ترتیب به کمکِ دوست خوبم عزرائیل کم کم زمین رو خالی از انسان می‌کنم و بعد با خیال راحت به مشکل بهشت و جهنم می‌پردازم، و تو هم در این بین می‌تونی تو بهشت استراحت کنی و در ضمن برای شناخت بهتر خانم جوفیل هم به اندازه کافی وقت خواهی داشت. ایدۀ خوبیه، مگه نه؟"
باغبان با تکان دادن شانۀ خدا می‌گوید: "قربان، قربان، لطفاً دیگه از این قهوه‌ــ‌ودکایِ لعنتی ننوشید. برای تنبیهِ این شیطان ملعون چیزی بگوئید. او دارد شما را فریب می‌دهد و به بیراهه می‌کشاند." سپس با مشاهدۀ بیفایده بودن صحبتش کف دست‌ها را به بالا بلند می‌کند و می‌گوید: "خدایا، خودت کمکش کن." و دوباره شانه خدا را تکان می‌دهد. اما خدا که چهرۀ زیبای خانم جوفیل در برابر چشمانش ظاهر شده بود دیگر توجه‌ای به باغبان نمی‌کرد.
در این وقت مشاور پیر با کمی نگرانی در چهره به خدا می‌گوید: "قربان، قربونت برم، این شیطون حرف بدی نمی‌زنه، من هم فکر می‌کنم بهتره که مدتی استراحت کنی، مردم تو رو بخاطر تمام فجایع روی زمین مقصر می‌دونن، مردم می‌گن اگه خدا قادره چرا گذاشت زمین به این روز بیفته؟ اگه قادره چرا این کرونای لعنتی رو از بین نمی‌بره؟ قربونت برم، برو مدتی استراحت کن و اجازه بده که مشاور دست راستِ تو ماجرایِ زمین رو راست و ریست کنه."
عزرائیل که تا این لحظه ساکت بود و به نظر می‌رسید کمتر از بقیه مست است می‌گوید: "قربان، من هم فکر می‌کنم که این بهترین راه باشه، شیطان رو مشاور دست راست خودت کن و کارها را به او بسپار."
باغبان برای هشیار ساختن خدا شانه‌های او را با دست به شدت تکان می‌دهد، اما این کاری بیهوده بود، حالا برای خدا فقط حفظ بهشت و خانم جوفیل مهم بود، اینکه شیطان چه بر سر مردم زمین بیاورد برایش اهمیتی نداشت. خدا برای باغبانِ نگرانش سری به علامتِ خیالت راحت باشد تکان می‌دهد و رو به بقیه می‌گوید: "مستی است و راستی، من خودم مدت‌هاست که دلم می‌خواد گناه شیطونو ببخشم و پیش خودم به بهشت بیارم، اما نمی‌دونستم که بقیه در این باره چی فکر خواهند کرد، اما حالا خیالم راحت شده، باشه قبول، من تو رو به عنوان مشاور دست راستم انتخاب می‌کنم، و تو از فردا تمام مسئولیت‌های منو بعهده می‌گیری، تو از طرف من اختیار تام داری هرکاری که دلت می‌خواد با زمین انجام بدی." بعد مشاور پیر را مخاطب قرار می‌دهد: "امیدوارم که همکاری با شیطان به تو خوش بگذره، و لااقل برای این بیچاره مشکل نیافرینی." و با خنده به عزرائیل می‌گوید: "می‌بینم که شما دو نفر دوستای خوبی برای هم هستید، البته با شناختی که من از تو دارم مطمئنم که کاراتو خوب انجام می‌دی." سپس بلند می‌شود و در حالیکه تلو تلو می‌خورد و به طرف در می‌رفت می‌گوید: "از این لحظه به بعد تمام گزارشات مستقیم برای باغبان بهشت فرستاده می‌شود." و همراه باغبان که هاج و واج بدنبال او براه افتاده بود از دفتر مشاور خارج می‌شود.
 
اینکه شیطان چه نقشه‌ای در سر دارد و چه بر سرِ زمین و مردمان آن خواهد آورد بر کسی هویدا نیست و زمان آن را طبق دستورِ مشاور شیطان در سازمانِ <زمان برای زمین> بر مردم هویدا خواهد ساخت.
حالا شیطان و عزرائیل بجای خدا حاکمین زمین شده بودند.
شیطان اما به این بسنده نمی‌کند، او قصد داشت از مشکلاتِ حل نگشتۀ زمین و همچنین پرسش‌های بی‌پاسخ مانده لیستی تهیه و تنظیم کند و خدا را مجبور به پاسخگوئی نماید.
چنین به نظر می‌رسد که شیطان قصد دارد به این وسیله ثابت کند که خدا در اثر پیر شدن و احتمالاً مبتلا بودن به بیماری آلزایمر دیگر قادر به انجام وظایفش نمی‌باشد و به این ترتیب مسیر کودتای خزنده‌ای را بر علیه او هموار سازد.
از آنسو اما خدا هم آنطور که در این مدت خود را نشان داده و عمل کرده بود چندان هم ساده‌لوح نبود و بخوبی می‌دانست که انگشت آغشته به عسلی را که در دهان شیطان فرو کرده بزودی گاز گرفته خواهد شد و اگر سریع عکس‌العمل نشان ندهد و نتواند به موقع انگشتش را از دهان او بیرون بکشد احتمالاً آن را برای همیشه از دست خواهد داد.
باغبان پیر، این مشاورِ مخفی و وفادارِ خدا هنوز هم حیرتزده بود و باورش نمی‌شد که خدا به این راحتی فریب شیطان را خورده و او را به سمت مشاور دستِ راست خود انتخاب کرده است. و در بین راه مرتب زیر لب با خود زمزمه می‌کرد: "چه خطای فاحشی! ... چه خطای فاحشی! ... بدون شک شیطان بزودی بهشت را به جهنم مبدل می‌کند! ... او عاقبت موفق می‌شود انتقام دیرینه‌اش را بگیرد و با کمک عزرائیل زمین را خالی از بازماندگان آدم و حوا خواهد ساخت!"
اما خدا به اندازه باغبان نگران نبود. در واقع کره زمین، انسان و تمام ماجراهای مربوط به آن برایش ملال‌آور گشته بود و دیگر میل چندانی به ادامه بازی با آن در خود احساس نمی‌کرد، حالا برایش فقط نشستنِ در مقابلِ خانم جوفیل مهم بود، و لذت بردن از زیبائی خیره‌کنندۀ این فرشته تمام حواس او را به خود مشغول ساخته بود. خیلی دلش می‌خواست با این فرشتۀ زیبا ازدواج کند و با از بین رفتن نسلِ آدم و حوا زمین را با فرزندانِ محصولِ این ازدواج پُر سازد.
 
مردمِ روی زمین البته از تمام این آرزوها و نقشه‌های خدا و شیطان کاملاً بیخبرند. شیطان خود را به میلیونها تکه تقسیم کرده و هر تکه از خود را به گوشه‌ای از زمین فرستاده و مشغول فریب دادن مردم است. گاهی انبارِ ماسک مردم بیچاره را به آتش می‌کشد، گاهی در گوششان می‌خواند که تمام این مرگ و میرها نمایشی بیش نیست و هیچکس در اثر ویروس کرونا نمی‌میرد و خطرناک بودن این ویروس شایعه‌ای بیش نیست که عده‌ای انسان‌نما برای فروش ماسک و دستکش یک بار مصرف براه انداخته‌اند! و به این ترتیب مردم بیشتری را راغب می‌سازد که بدون ماسک و دستکش در اجتماع ظاهر شوند و همدیگر را مبتلا سازند.
عزرائیل هم حالا بجای یک داس مانند رینگو دو داسه به جمعیت هجوم می‌بَرد و مردم را در کوچه و خیابان و دشت و دمن بسان علف هرز می‌دِرَوَد.